خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

هرچی خدا بخواد

این سومین باریه که تو یه سال گذشته مجبورم دست به موهام نزنم وُ بذارم تا هر جا که دلشون میخواد بلند شن... تو دو بار گذشته این بلند شدن به کچل شدن ختم شده وُ ثمره دیگه ای برام نداشته، امیدوارم لااقل این بار کچل نشم وُ تحمل هوای دَم دَمی مزاجِ این روزهای مزخرفِ تابستون که بدجوری دیر میگذرند وُ طولانی، ثمری داشته باشه وُ تو روزهای حساس پائیز که خیلی بهشون نیاز دارم، از رو سرم پر نکشن وُ نرن... هرچی خدا بخواد.

این جمله هم بدجوری تیکه کلام همین روزهایی که پیشتر بیشتر در موردش توضیح دادم شده وُ نه فقط از این گوشتِ چند مثقالی بلکه از اون تَه مَه های دلم دارم بهش ایمان میارم وُ هرچی میشه وُ هرچی میگن، میدونم که قرار نیست آسمون به زمین بیاد وُ فقط میگم «هرچی خدا بخواد»... قبلا ها کمتر اینجوری بودم وُ وضعم بهتر از این بود؛ حالا، یا دارم تقاص اون روزها رو پس میدم یا...... استغفرالله.

بالاخره امروز تصمیم گرفتم ساعت های بیکاریمو با فیلم دیدن پر کنم وُ به قول اساتید محترم وُ محترمه مشق کنیم وُ درس بخونیم وُ فن یاد بگیریم... انتخاب، گرگ وال استریت بود که خیلی وقته پیش گذری دیده بودمش وُ یه سه ساعت درست وُ حسابی پیدا نمیکیردم واسه تماشاش... خلاصه اینکه بالاخره دیدمش وُ برای منی که فقط نزدیکهای خیلی نزدیکم شرایطمو میدونن، درسهای بزرگی داشت... آره، پلان به پلان وُ دیالوگ به دیالوگش برام درس بود... حتی... آخه، «پرسیدن ادب از که آموختی؟ گفت از بی ادبان»...

حالا یه ذره حالم بهتره وُ کمی امیدوار شدم... خودمو واسه فردا آماده کردم وُ امشب زود میخوابم تا پیش دوستام وُ استادم سرحال وُ اوکی باشم... خیلی وقته که شبها زود و بی دغدغه نخوابیدم؛ شاید امشب، اولین شب آرامش باشه، اونم بعد از مدتها...

اسلیــــــــــــــــــــــــــــپ

ایام به کام نیست وُ روزهام با یه سر درد گنگ سپری میشن وُ یه بلاتکلیفی عجیبی افتاده تو زندگیم... هر سال تجربه شو دارم اما امسال طولانی تر شده وُ سخت تر...

به جز اون اتفاقی که قراره هجدهم آبان بیفته خبر دیگه ای تو زندگیم نیست وُ تنها برنامه ای که واسش هدف دارم همونه که متاسفانه این بی هدفیه روزمره ام اونم درگیر خودش کرده وُ کرختی عجیبی سایه انداخته تو زندگیم...

همه چیز برام حکم «سنگ مفت گنجشک مفت» پیدا کرده وُ آتل وُ باطل، روزم شب میشه وُ شب ها با یکی دو تا دیازپام میرم به جنگ تشویش افکارم... دیگه خبری از «اسکرین سیور» نیست وُ رسما رفتم رو «اسلیپ»... دلم میخواد باطریم تموم شه وُ وقتی دوباره روشن شدم «استارت ویندوز نرمالی» رو بزنم وُ همه چیز برگرده به روزهای قبل... به خنده ها وُ خوش بودن ها وُ کارکردن هام...

لامصب یکی هم نیست این دکمه پاورمو حسابی فشار بده تا با یه «ری استارت» اساسی از این «اسلیپ» بودن های طولانی خارج بشم... 

ارزششو داشت؟

نمی دونم اما گاهی وضعیت اینطوریه... اونقدر اوضاع خوبه، اونقدر همه چیز آرومه که یادم میره این آرامش از کجاست... یادم میره که لبخندش اونقدر آرومم میکنه که انگار نفرین نوح عاجز شده وُ دیگه نیازی به اون همه دردسر نیست... یادم میره وقتی چشماشو رو اشتباهم میبنده وُ دستشو دورم حلقه میکنه وُ منو میچسبونه به خودش، حتی نمیخوام نسیم بهشتی از بین ما دو تا رد بشه؛ چون بهشت من، اونجا تو بغل اونه...

وقتی همه ی این خوشبختی ها هستن وُ برام روزمره میشن، یادم میره که خوشبختم، یادم میره نفرین نوح چی بود وُ عذابش چطور آرامش رو از من میگیره... اصلا، یادم میره که همه ی اینها رو بخاطر کی دارم... حالا اون موقع است که دست به اتفاقات نو میزنم، بی خیال از اینکه ممکنه طوفان باشه وُ اینبار آغوشی در کار نباشه... اتفاقاتی که شاید خوش رنگ و لعاب اند، شاید پرِ پروازند، اما... پرواز بدون تو هیچ لطف و صفایی نداره.

دلم میخواهد باتو سوار بر قالی سلیمان شوم وُ دور دنیا را تماشا کنم... راستش را که بخواهی تماشای دنیا بهانه است، دلم میخواهد در اوج ترین نقطه ی آسمان بی آنکه کسی تماشایمان کند در آغوش تو باشم وُ دستت را محکم به تنم بچسبانم، وَ آسوده از اینکه تو همیشه برای منی در میان ابرها خوش ترین خواب ها را ببینم...

آخ ... انقدر که خوشبختیم وُ همه چیز برامون حکومت سلیمان شده، یادمون میره ابلیسی هم در کمینه وُ ممکنه مسیر ما رو کج کنه... وای بر من اگر آرامش تو را به خوشبختیِ بیش از اینکه دارم، بفروشم... آخ، امشب همه چیزم را برای فروش گذاشتم وقتی آن کاری که نباید میکردی را کردی... امشب، تو آن طوری شدی که نباید میشدی... آخ؛ مرد من، اولین شبی که دوست نداشتنت را تجربه کردم، امشبی بود که جان دادنت را در روح خود میدیدم وُ بی تاب بودم از این پایمال شدن...

تو کشته شدی، شاید بخاطر تصمیم من... شاید هم بخاطر نخوردن آن سیب... من دلم سیب میخواست وُ تو خلاف همه ی آدم ها به ناز و عشوه ی من رام نشدی... هه، آنقدر رام نشدی... آنقدر رام نشدی تا غرور مردانه ات امشب؛ مرا در روح خود، به تماشای پایمال شدنت نشاند...

نمی دونم من نباید سیب میخواستم یا تو باید رام میشدی...؟!

برای همه ی زندگیم...

پرنسس عزیزتر از جانم، سلام

این دومین نامه ایه که برات می نویسم... البته ببخشید که نامه های اینجوری مث نسخه های کاغذیش قابلیت ردپا گذاشتن وُ مِهر وُ محبتِ فزون تر از کلمات رو نداره... پرنسسم، نقطه ی عطف زندگی من وَ نقطه عطف زندگی تو، باهم در امشب گره خورده بود... اما جدا از هم وُ هرکدوم تو گوشه ای از این تهران کثیف وُ جدایی انداز...

هیچ وقت دلم نمیخواست شرایط اینطوری پیش بره، روزهای عصبی اخیر هم برای همین بود، من دلم نمیخواست این اتفاق اینطوری وَ جدا از هم بیفته؛ دلم میخواست نقطه ی عطف زندگیت در کنار منو با من رقم بخوره...

اما دیگه باهاش کنار اومدم؛ از هم که جدا شدیم تا پای تاکسی ها پیاده اومدم، اصلا نفهمیدم چطور گذشت؛ فقط یه لحظه به خودم اومدم وُ پادردی که از سر شب و از قبل از دیدن تو سراغم اومده بود، امونمو برید وُ دیگه نای رفتن نداشتم... توی تاکسی، ماشین ها از بینمون رد میشدن وُ من، مث شاتر B عکاسی فقط آبستره ی نور میدیدم... نورها کش و قوس میومدن وُ فکرت اما زیگزاگ وُ شکسته شکسته در ذهنِ از پا دراومده ی من، نیزه بر سپر میکوبید... هجوم می آورد وُ این جنازه ی آش و لاش شده رو بدجوری اربن اربا می کرد...

حالا اما باهاش کنار اومدم؛ به خودم گفتم یه پرنده وقتی جوجه هاش به دنیا میان شاید دو سه روز اول غذای جویده شده دهنشون بذاره اما چند روزی که گذشت از بالای لونه پرتشون میکنه پایین تا با اولین زمین خوردن پرواز رو یاد بگیرن؛ پروازی که از جویدن وُ مزه مزه کردن خیلی لذت بخش تره... پرواز که یاد بگیره حالا میتونه در کنار مادر و پدرش، خودش غذاشو پیدا کنه...

باهاش کنار اومدم وُ به خودم گفتم بذار پرواز یاد بگیره؛ منم در کنارش مواظبشم، کمکش میکنم... پرواز که یاد بگیری باهم اوج میگیریم تو آسمونا وُ میریم به سوی رهایی...

خبری در راه است...

شاید گفتن این خبر کمی زود باشه اما هجدهم آبان نود و سه قراره اتفاق مهمی تو زندگی من بیفته... نه فقط اینکه یک سال از عمر من میگذره و من یک قدم به مرگ نزدیک تر میشم، نه... و نه اینکه یک سال از عمر این وبلاگ میگذره، نه... اینها اتفاقات از پیش معلوم شده ای هستن...

هجدهم آبان نود و سه در گوشه ای از شمال تهران قراره اتفاقی بیفته که خیلی وقته منتظرشم...

اسکرین سِیور

به قول مجری محبوبم: «این روزها مردم روی استندبایند»... خب، منم از این قاعده مستثنا نیستیم وُ انگار یه خستگی بیرون نرفتنی تو وجودمه...

برنامه ها که همه تعطیل شدن وُ واسه ماه رمضون برنامه ای نگرفتم تا شاید برای بعدش کار جدیدی رو شروع کنیم... اولش خیال میکردم میشینم خونه وُ استراحت میکنم وُ خستگیِ متصل شدنِ آخرین قسمتِ سال نود و دو به اولین قسمت برنامه نوروز رو از تنم بیرون میکنم وُ بالاخره تعطیلات عیدمو شروع میکنم...

اما آدمی مث من که از هفده سالگی کار کرده؛ نمی تونه خیلی بیکار بشینه وُ استراحت کنه... خلاصه اینکه این روزها یه جایی مشغول یه کاری هستم که هیچوقت فکرشو نمیکردم منم به این جرگه بپیوندم، پولش زیاد نیست اما خب، جالبه...

انفجار پشت انفجار

داشت با تلفن صحبت میکرد که یهو گفت «آره اونم اینجاست، سلام میرسونه»... به جز من کسی پیشش نبود، بعد انگار که از اون ورِ خط درباره ی کار آخرم صحبت شده بود، شروع کرد به توضیح دادن که «واسه اون کار بیست روز وقت داشت اما شب آخر انجامش داد، یه امتحان سه واحدیش هم نرفت بده...» دفعه اولی نبود که داشت اینا رو میگفت، حالا یا به خودم یا به دیگران، منم دفعه اولم نبود که از این حرفها به جوش میومدم وُ شروع میکردم به توضیح دادن؛ اینبار دیگه خیلی داغ کردم وُ با صدای بلند وُ یه فشار عصبی که فقط مال این حرفها نبود، شروع کردم به خالی کردن خودم وُ دفاعِ از اینکه تو اون بیست روز، وقتِ سر خاروندن نداشتم وُ اون امتحان سه واحدیِ عمومی هم چیزی به من اضافه نمیکرد وُ همیشه خدا میشه برش داشت... از این مدل عصبی شدن هام حس خوبی ندارم، یاد سالهای کنکور میفتم وُ یه دوره ی خاص از زندگیم، که ای کاش میشد تو حذفِ اضطراری یا مثلا حذفِ پزشکی، به دلیل عدم کشش اعصاب حذفشون کرد...

تلفن رو قطع کرد وُ مث همیشه شروع کرد به جواب دادن... «من داشتم از تو تعریف میکردم...» ... بنده خدا مادر ما بین تعریف کردن هاش وُ تخریب کردن هاش به اندازه یه تار مو فاصله است که معمولا قبل از اینکه مخاطبش پی به این تار مو ببره خودش اونو پاره میکنه وُ ناخواسته تعریفِ گل وُ بلبلیش میشه تخریبِ افغانی وارِ یه ساختمون به قدمت هزار سال... وَ باز مث همه ی بحث های منو مادرم از اینجا رفتیم تو گذشته ها وُ بحث هایِ تکراریِ حل نشده ... وَ بعد، عصبی تر شدن منو انفجار کوه آتشفشانی که هفت - هشت ماهی ازش خبری نبود وُ منم خوابشو بهم نمیزدم...

رو به روی دیوار ایستاده بودم وُ دو دستمو تکیه داده بودم بهش وُ سرم پایین بود، داشتم فکر میکردم... به این که اون سالها فقط دوش آب یخ حال این اوضاعمو رو به راه میکرد... به این که هنوز فرق نکردم وُ حالا زیر همون دوش آب سردم، وَ دقیقا مثل همون سالها با لباسهای تنم زیرش وایسادم که مذاب تنم سرد شه... قلبم تند میزد وُ نفسم میرفت وُ هرازگاهی بر میگشت...

آروم تر که شدم، پرنسس از تو ذهنم گذشت؛ اونم دیشب منفجر شد... به پیامک های دیشبش فکر میکردم وُ تو دلم بهش گفتم «دیدی عصبانیتمو روی تو خالی نکردم؟»

حالا دیگه آرومم... میخندم... انگار همه چیز شده مث قبل... مث زمینی که وقتی سنگین میشه نیاز به یه زلزله درست وُ حسابی داره وُ بعدش مث بچه های خوب چرخشو میزنه...

«امیرحسین، خسته شدم»

نمیدونم چرا این روزهای اول تیر بدجوری قمر در عقرب شدن وُ یه روزش به اندازه یه هفته میگذره... اصلا حالم خوب نیست، حال پرنسس هم... نمیدونم چرا کم طاقتم، عجول شدم وُ عصبی... پرنسس هم هر روز تحمل میکنه به امید فردایی که بشم همون آدم سابق... :(

روزهام عجیب میگذره... انگار یه موش افتاده وسط دنده ی ساعت بزرگ زندگیم وُ هر دقیقه اش به یه وری وول میزنه وُ گاهی چرخدنده هاشو خورد میکنه و کُند؛ گاهی هم یه گوشه کز میکنه وُ میذاره راحت زندگیمونو بکنیم وُ از گذر عمر لذت ببریم، اون گوشه کز میکنه وُ از تماشای اینکه ما سیصد سال عمر اون کلاغ های خوش صدا رو تو یه لحظه زندگی میکنیم حرص میخوره وُ دوباره شروع میکنه به سائیدنِ این خوش رقصیِ دنده هایِ خوش تراشِ زندگیمون...

نمی دونم والا چه حکایتیه که لحظه ای باهمیم وُ لحظه ای در میدان نبرد مقابل هم... وَ بعد این پرنسس مهربونه که بالهای سپیدش رو به نشونه ی صلحِ الی ابد پرواز میده در سپیدی آسمون زندگی؛ وَ دوباره روشنی رو به چشمای سیاهم هدیه میده. آخ پرنسس...

به آهنگِ سمائش به معراج میروم ... و باران سیاهش به خاکم می راند

پایانی که آغاز را کشت

داشتم پله ها رو دو تا یکی بالا میرفتم وُ فکر دوازده تومنی که باز واسه تاکسی موتور داده بودم، بدجوری داغم کرده بود؛ ... عوضش تا اونجا که جا داشت خوابیدم وُ الانم به موقع میرسم، کسی هم غر نمیزنه؛ تو اون دو تا یکی کردنها داشتم خودمو با چیزهای دیگه هم توجیه میکردم: مثلا اینکه تاکسی دیر اومد وُ سر راه، مسافر مترو هم سوار کرد، وَ اینکه جمعه ها بی آر تی خیلی کمه... به هرحال تو این دوران بی پولی دوازده تومن سر تنبلیم خرج شده بود وُ پله های تاریک این سه طبقه داشت تموم می شد وُ توجیه های همیشگیم آب سردی روی داغی اعصابم بود که این دوتا یکی کردن ها رو به سلانه سلانه طی کردن، تبدیل میکرد...

پیچ دم درو رد کردم وُ مث همیشه رسیدم به در چرمی پلاتو، همه ی بچه ها جلوی در بودن وُ انگار یکی رو که تو کنجیِ کنارِ در نشسته بود محاصره کرده بودن؛ چهره هاشون بهت زده بود وُ نگران... با دو قدم از در ساختمون رسیدم به چهارطاقیِ درِ پلاتو... سرچرخوندم وُ مجتبی رو دیدم که چهارزانو نشسته رو زمین وُ یه چیزهای گنگی میگه... نیمه ی شعبان نامزدیش بود وُ نمیفهمیدم این چیزهایی که میگه چیه... سر چرخوندم وُ با اشاره چشم از معصومه پرسیدم چی شده... «چند دقیقه مونده به اومدن عاقد پدر خانومش فوت میکنه» ... یخ کردم، منم مث بقیه بهت زده شدم...

اون روز هیچکس تمرکز نداشت... همه مث مجتبی داغون بودن، انگار نامزدی برادر خودمون بهم خورده بود.

_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-

به محل تمرین تئاتر پلاتو می گویند.