خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

۲۱ مطلب با موضوع «خوشی‌های پایدار» ثبت شده است

عجب موج بلندی تو

امشب درست 24 ساعت از آخِرین شبی که زیر نخل های بلند نشسته بودیم وُ پرتغال تازه ای را با لذت می بوییدیم، میگذرد. چشم به آب داشتیم وُ بی هراس از آن، موج های عصبانی اش را نگاه میکردیم که پشت به پشت، به سوی ما حمله ور می شدند، وَ راست قامت وُ غرش کنان طوفان سر می دادند؛ وَ ما در آرامشِ پس از طوفانِ خود بودیم، گیج وُ منگ در خلسه ای عاشقانه... همه چیز برایمان قرمز بود؛ نخلها، پرتغال، دریا وُ حتی موج های الکی پر سر و صدایش... صدا؛ صدایی که نمی شنیدیم... صدایی جز سوت، سوت قطاری در دل تاریکی شب؛ سوت قطاری از استرس لوکومتیوران، سوت قطاری که گویی تپش قلب لوکومتیوران است در گذر از مارپیچ های کوهستان نیمه تاریک برفیِ قرمز... سوت قطاری که نوید صبح می دهد و برایت شنیدنی ترین موسیقی دنیاست...

امشب درست 24 ساعت از آخرین شبی که زیر نخل های سبز، چای در دست داشتیم وُ چشم در چشم دوخته بودیم، می گذرد. درون تو همچون دریای آن شب پر از طوفان بود وُ من چون ملوانی تازه کار جز طناب به عرشه بستن وُ تاب خوردن در این تلاطم سهمگین کاری بلد نبودم... نگاهم به آن همه وسعت وُ جذابیت تو بود؛ خروشان اما آرام؛ پرتلاطم اما چون نسیم سحری مواج... من همچون ملوانی تازه کار بر عرشه ی کشتی، زیر نخل های بلند،پرتغالی به دست در ظرف وجودت حل شده بودم، گویی منی نبود جز تو....

امشب درست 25 ساعت از آخرین شبی که سما کردیم می گذرد... دریا موج میزد و بادها می نواختند وَُ ما در آغوش هم سما میکردیم وُ فرشتگان گل سرخی بر سرمان پر پر می کردند... مست از بودن هم، مست از موسیقی شب، مست از عطر گل سرخ بودیم...

امشب درست 24 ساعت از آخرین شبی که رو به روی موج های بلند نشستیم و به کوتاهی شان خندیدم، می گذرد... درست 24 ساعت از آرامش پس از طوفان مواج تر از آن دریای خفته گون می گذرد... و درست 25 ساعت از پرتلاطم ترین سما دنیایمان می گذرد، پرنسس عزیزم...

سوپرایز تو

اومدم یه سری بزنم که دیدم دو تا نظر دارم... انتظار هرچیزی رو داشتم الاتو... اسمتو که دیدم ذوق کردم و سوپرایز شدم، آخه این اولین باریه که واسم نظر میذاری و منم حس تو رو نسبت به یه اتفاق میدونم...

فردا قراره بریم پیش آقای بیات، امیدوارم اتفاقات خوبی در انتظارمون باشه... مث همه ی اتفاقات از اول سال تا الان که به جز بحثمون توی نیاوران هنوز هیچ اتفاق بدی برامون نیفتاده و همه چیز دلچسبه...

خونه ی مامانی، خونه ی خاله فریده، خونه ی ما و خونه ی شما با کلی خاطره ی قشنگ نوشتنی و نانوشتنی که هردوشون تا همیشه توی ذهنمون باقی می مونن

سال عروس

می تونم به جرات بگم دیروز و امروز متفاوت ترین روزهای عمرمون بود... آخرین ساعت های سال 93 رو به جبران نبودن من در شروع سال اومدی پیشم و کلی باهم بودیم و خوش بودیم و خندیدیم و خوش گذشت... بعد باهم برای مامان خرید کردیم و رفتیم خونه ی شما...

من دراز شدم و خوابم برد، تو برام پتو آوردی، حس میکردم همین که پتو رو آوردی بیدارم کردی که واسه سال نو آماده شم... اما بعدا گفتی یک ساعتی رو خواب بودم... کلی عکس یادگاری و بوس و بغل و البته تلفن واسه اولین شروع سال مشترکمون کلی خاطره ساخت...

مینای من، تو زیباترین و بهترین دختر دنیایی، سال 1394 ـــِت مبارک

عمر نو، به وقت تو

ساعت به وقت لپ تاپ: 4:09

ساعت به وقت اتاقم: 4:19

این تفاوت ساعت ها فقط واسه لحظه هایی که با تو قرار دارم و قراره به تو برسم واسم مهم میشن... اینکه به جای چک کردن ساعت به وقت گرینویچ، خودمو با اتاقم تنظیم می کنم تا زودتر از تو سر قرار بایستم و اومدنت رو تماشا کنم یا گاهی خودمو به حواس پرتی بزنم و اونجوری که تو دوست داری وایسم... سرمو که بالا میارم صورت ماهتو که میبینم چشمهام میخندن و بشاش میشم... به نظرم محققها دروغ میگن که خنده چندین عضله ی صورتو ماساژ میده آخه اونا هنوز عضلات صورت منو موقع تماشای تو آزمایش نکردن...

دقیقا چهل وُ پنج دقیقه ی دیگه به ساعتی میرسیم که فکر میکنم بعد از عروسیمون مهم ترین ساعت عمرمون باشه... چهل وُ پنج دقیقه دیگه عمرمون مث گردش زمین وُ نو شدن فصلها، مث فرار سرما وُ اومدن بهار دلچسب؛ قرار تحویل بشه وُ نو شدنش رو با سرنای خوش، آواز کنیم وُ شکوفه های صورتی باز بشن وُ برامون برقصن وُ ما، مستِ مست... خوبِ خوب... خوشحالِ خوشحال به هم لبخند بزنیم وُ با سرنای خوش وُ رقص شیرین؛ جشن بگیریم یکی شدن وُ تحویل عمر دوباره مون رو...

پرنسس من، دقایق سریع تر از اون چیزی که فکر میکنم میگذرند و اینبار بدجوری استرس من برای دیدنت بیشتر شده... انگار هیچ وقت دوستت دارم رو بهت نگفتم و از احساسم به خودت هیچ نمی دونی... الان مث شاگردی که عیدشو درس خونده، میخوام بیام سر کلاس عاشقی و واسه معلم هی دست بلند کنم تا ازم بپرسه. بعد؛ من، برای تو از علاقه ام بگم وُ برات تعریف کنم که اگه نباشی قلبم چطور مچاله میشه وُ بودنت برام؛ مث خوابیدن، زیر نور آفتاب ساعت ده خوشایند و دلپذیره...

دارم لباسهای نومو میپوشم تا با هفت سین عاشقی بیام وُ جلوت زانو بزنم وُ ازت بپرسم: با من ازدواج میکنی؟ وَ ملتمسانه نگاهمو به چشمهات بدوزم وُ ازت تمنا کنم... وَ بله ای که میگی نفس راحتیه برای قلبم که بی صدا ایستاده وُ منتظر شنیدنه... منتظره تا با بله ای که میگی عمرمو دوباره به چرخه بندازی وُ مجوز نو شدنش رو صادر کنی...

پرنسس من عاشقانه دوستت دارم برای همه ی عمر...

پیامک پرنسس

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻪ ﺗﻮﻟﺪ ﺗﻮﺳﺖ
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ برﺍﯼ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺗﻮ
ﻫﺪﯾﻪ ﺍﻡ ﻧﺎﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺖ
ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍﻫﺎﻣﺎﻥ
ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻮﺩﻧﺖ
ﻭﻣﻦ دﺭ ﻫﺮ ﺗﻮﻟﺪ ﺗﻮ
ﺑﺎﺯ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﯽﺷﻮﻡ
(ﺗﻮﻟﺪت ﻣﺒﺎﺭﮎ)

حس مشترک

یه وقتایی دلت برای یه چیزهایی تنگ میشه که اصلا توضیح دادنی نیست... گاهی چیزهای خوب وُ گاهی بد، اصلا شرط خاطرات همینه... یهو خوب وُ بدش برات شیرین میشه وُ آنچنان بغضی توی سینه ات تیر میکشه وُ اشکی توی چشمات جمع میشه که اصلا توضیح دادنی نیست...

نفس عمیق که میکشی، کمی آروم میشی؛ اما یادش توی ذهنت، گوشهاتو کر میکنه وُ چشمهاتو کور... به سرعت نور همه چیز فریم به فریم صفحه ی چشمهاتو پر میکنند وُ خاطرات رو به یاد میاری... وَ باز بغض، اشک، دلتنگی...وَ باز ناتوان موندن ذهن وُ دهان برای توضیحِ فکری که از سرت گذشته وُ حالی که به دلت افتاده برای خیره شدن به یه نقطه ی نامعلوم... اون لحظه اس که گوشی رو بر میداری، زنگ میزنی یا پیامک میدی که «رفیق، به یادتم؛ برادر، دلم برات تنگ شده»... 

وَ شریک این حال نامعلومت بلافاصله جواب میده وُ کمی تو رو از دلتنگی در میاره... نفس عمیقت به نفس راحتی تبدیل میشه وُ پر میشی از سرور و خوش وقتی که چند جمله ی ساده آنچنان توضیحی از حال تو برای او داده که هیچ کس تفسیرش را نمی فهمید...

هیچ کس جز او نمی فهمد وقتی از بزرگراه مدرس میگویم، وَ از اینکه «دلم شنیدن خواب چاووشی را در کنار تو وُ در مدرسِ به یاد ماندنی می خواهد»... وَ هیچ کس جز من تفسیر جوابش را که میگوید «دلم برای سه شنبه شب هایمان تنگ شده» را نمی داند... خوبی خاطرات همینه، بعضی کلمات وُ بعضی جملات آنچنان صاعقه ای بر ذهن و قلبت میزنن که هیچ سوره وُ آیه ای برایت این چنین نبوده اند.

- برای آنکه بیش از برادرم مدیونش هستم وُ حس مشترک دارم-

شعر پاییزی

بهار من! بپذیرم به شعر پاییزی

و امان از این بوی پاییزی و آسمان ابری

که آدم نه خودش میداند دردش چیست ونه هیچکس دیگر

فقط میداند که هرچه هوا سردتر میشود

دلش آغوش گرم میخواهد....

بیقراری هایم پاییز میخواهد

و چشم های عاشقت

نگاهت را از من نگیر

این پاییز را عاشقم باش لطفا

- پرنسس - نخستین باران پاییز -

الا یا ایها الباران...

«پاییز بیاد حال آدما خوب میشه، آخه بارون میاد و خیس میشن...» پرنسس میگفت وُ باهم در حاشیه ی ولیعصر قدم میزدیم وُ بالا میرفتیم... درخت های سبز زیر نور ابرهای بنفش سما میکردند وُ ما منتظر چند قطره بارون...

برای ما که از پروانه ی هفته پیش به پیشواز پاییز رفتیم، منتظر موندن برای این منجی عزیز سخت شده وُ برای رسیدنش فقط به آسمون نگاه میکنیم وُ با هر سرد شدنش خوشحال تر میشم...

تماشای آسمون بنفش وُ درخت های رنگ آمیزی شده، روی نیمکت های خاطره انگیز پارک ملت برامون لذت بخشه وُ انگار اینجا خوشی های یک سالمون رو بیمه میکنیم وُ میریم به جنگ گرمای جهنمی تابستون تلخ... آسمون، تاریک تر از همیشه شده وُ ما دلمون کمی در کنار هم زیستن میخواد اما عقربه ها به زنگ دوازدهم نزدیک تر میشند وُ ما از ترس پایان این خوشی وُ جا موندن کفش بلورین، راه میفتیم ...

رود، می نواخت وُ ما میرقصیدیم وُ با خنده های پاییزی آب را سر ذوق می آوردیم... رقص ما همچون سمای درختان دیدنی وُ خنده  هایمان ناتمام بود... دست در دست هم، رو در روی هم، هماهنگ با موسیقی آب، تنها؛ زیر نور ماه... خیلی وقت بود که این مسیر مثل امشب دلچسب و دوست داشتنی نبود... خیلی وقت بود که فضا سنگین وُ خفه آلود بود؛ اما امشب باد پاییزی وزیدن گرفت وُ .......

پرنسس عزیزم، پاییزت مبارک.

خبری در راه است...

شاید گفتن این خبر کمی زود باشه اما هجدهم آبان نود و سه قراره اتفاق مهمی تو زندگی من بیفته... نه فقط اینکه یک سال از عمر من میگذره و من یک قدم به مرگ نزدیک تر میشم، نه... و نه اینکه یک سال از عمر این وبلاگ میگذره، نه... اینها اتفاقات از پیش معلوم شده ای هستن...

هجدهم آبان نود و سه در گوشه ای از شمال تهران قراره اتفاقی بیفته که خیلی وقته منتظرشم...