پایانی که آغاز را کشت
- جمعه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۳، ۰۸:۵۶ ب.ظ
- ۲ نظر
داشتم پله ها رو دو تا یکی بالا میرفتم وُ فکر دوازده تومنی که باز واسه تاکسی موتور داده بودم، بدجوری داغم کرده بود؛ ... عوضش تا اونجا که جا داشت خوابیدم وُ الانم به موقع میرسم، کسی هم غر نمیزنه؛ تو اون دو تا یکی کردنها داشتم خودمو با چیزهای دیگه هم توجیه میکردم: مثلا اینکه تاکسی دیر اومد وُ سر راه، مسافر مترو هم سوار کرد، وَ اینکه جمعه ها بی آر تی خیلی کمه... به هرحال تو این دوران بی پولی دوازده تومن سر تنبلیم خرج شده بود وُ پله های تاریک این سه طبقه داشت تموم می شد وُ توجیه های همیشگیم آب سردی روی داغی اعصابم بود که این دوتا یکی کردن ها رو به سلانه سلانه طی کردن، تبدیل میکرد...
پیچ دم درو رد کردم وُ مث همیشه رسیدم به در چرمی پلاتو، همه ی بچه ها جلوی در بودن وُ انگار یکی رو که تو کنجیِ کنارِ در نشسته بود محاصره کرده بودن؛ چهره هاشون بهت زده بود وُ نگران... با دو قدم از در ساختمون رسیدم به چهارطاقیِ درِ پلاتو... سرچرخوندم وُ مجتبی رو دیدم که چهارزانو نشسته رو زمین وُ یه چیزهای گنگی میگه... نیمه ی شعبان نامزدیش بود وُ نمیفهمیدم این چیزهایی که میگه چیه... سر چرخوندم وُ با اشاره چشم از معصومه پرسیدم چی شده... «چند دقیقه مونده به اومدن عاقد پدر خانومش فوت میکنه» ... یخ کردم، منم مث بقیه بهت زده شدم...
اون روز هیچکس تمرکز نداشت... همه مث مجتبی داغون بودن، انگار نامزدی برادر خودمون بهم خورده بود.
_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
به محل تمرین تئاتر پلاتو می گویند.
- ۹۳/۰۳/۳۰