خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

چقدر زود دیر میشه

همیشه این عنوان برام کلیشه ای بود... خب یعنی چی که چقدر زود دیر میشه، دست بجنبون که دیر نشه؛ بعد یاد مردن میفتادم... ماجرا برام بی معنی تر میشد... خب که چی؟! بالاخره هرکسی یه روزی میمیره...

این روزها استرسی دارم که کاملا برام ملموس شده که چقدر زود دیر میشه... یکم شهریور به آموزشی اعزام میشم و دوماه بعدش دقیقا میام همینجایی که الان نشستم؛ خدمتم رو همینجا انجام میدم، فقط دوماه نیستم اما همین کارها و برنامه هایی که گاهی برام خسته کننده ترین کار دنیا بود شدن عزیزترین و پرتعلق ترین مادیات دنیاییم؛ پرنسسم که بماند... هروقت که به تنهایی او فکر میکنم دلم میخواد خوابم ببره و اصلا به هیچی فکر نکنم... نزدیک یک هفته مونده و چقدر سخته .

امروز داشتم به مردن فکر میکردم... فکر مردن از اونجا تو سرم زد که یه عده برای داروی ضد سرطانی که توی برنامه سید معرفی شد سر و دست میشکوندن... برای یه عده شون مهم نبود که خوب میشن یا نه؛ دغدغه چند روز دیرتر مردن رو داشتن... آه... و من یاد خودم افتادم که حاضرم هرکاری کنم که به شهر خودم نزدیک تر باشم... هرکاری کنم که نرم، که زود تموم شه، که بذارن پاره وقت برم...

این یک هفته برای منی که فقط دو ماه از دنیام و تعلقاتم دور میشم سخته وای به حال اونی که... آه... چقدر زود دیر میشه روزگاری که ثانیه هاش دست خودمون نیست.