خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

۱۱ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

چند روایت معتبر از سفر به قم

ما وسرزمین طلاب- 12:17

امروز صبح براى تصویربردارى یکى از آیتم هاى برنامه، راهى منزل آقاى "جوادى آملى" شدیم. عوارضى رو رد کردیم و به صَلایق "آقاى حرص درار"  گوش میدیم که انصافا درموسیقى خوش صلیقه است... "مدیرتولید" هم تا میتونه میگازه...

 

ما چهار نفر- 2:24

 

"مدیر تولید" گفت: وقتى چهار نفرى میریم قم. "حرص درار" سرچرخوند و گفت: ها؟

-من وُ تو وُ امیرحسین وُ ابى. 

و چهارنفرى شروع کردیم به خوندن...

-بچه ها کجاییم؟

-جاده قم کاشان.

-ها؟!!

 

قم و اندی- 2:29

 

وقتى اندى میخواند... وقتى "مدیرتولید" لایى میکشد... وقتى من وُ "حرص درار" چپ وُ راست میشویم. این گروه فیلمبردارى است که دیرشون شده...

دو روی سکه

امروز برای تولید یکی از آیتم های برناممون، من وُ "آقای مدیر تولید" وُ "خانم تصویربردار" وَ  "آقای حرص درار" موظف شدیم که از یه همایش تصویربرداری کنیم. همایشی با حضور چهره های سرشناس کشور، از جمله رئیس محترم مجلس شورای اسلامی و ...

بی تعارف، همایش بی نظم و شلوغی بود؛ اونقدرها که حتی نتونستیم از دکتر لاریجانی گزارشی تهیه کنیم... در لابیِ مرکزِ همایش مثل خیلی از خبرگزاری ها در حال تهیه گزارش بودیم که آقای "مدیر تولید" با لحنی معمولی از یکی از اساتید خواست که جلوی دوربینمون قرار بگیره... -«آقا، یه دیقه بیاید واسه تهیه گزارش!!»

صحبتم با این آقا که تموم شد از آقای "مدیر تولید" خواستم که رئیس سیاستگزاری جشنواره رو پیدا کنه تا گزارش اصلی رو هم تهیه کنیم... در جست و جوی آقای رئیس بودیم که یکی از انتظامات گفت: «همین آقایی بودن که الان باهاش صحبت کردین.»... ما رو میگی؟! نمی دونستیم بخندیم یا گریه کنیم... (اما ما معمولا این جور وقت ها میخندیم، آخه کار ما همینجوریش سخت هست، نمیشه با خودجوگیری مضمن سخت ترش کنیم که...)

خلاصه با کلی بدبختی دوباره آقای رئیس رو پیدا کردیم وُ ازش خواستیم باهامون صحبت کنند. -«حاج آقا اگه زحمتی نیست، امکان داره چند دقیقه ای وقتتون رو بگیریم برای طرح سوالات بیشتر؟»

مثلِ گذشته ها...

اون موقع شب ماشین سخت گیر میاد، به خصوص برای محله ی ما که انگار خطه ای دور از تهرانه...

در راه که بودم، تصمیم گرفتم جلوی بانک پیاده شم وُ رمزمو تغییر بدم. هفته ی پیش حساب جدید باز کرده بودم وُ هنوز رمزشو عوض نکرده بودم، باخودم گفتم اگر امشب انجامش ندم میمونه واسه هفته ی دیگه...وَ تصمیم گرفتم بعد از تغییر رمز، در کنار بهار که حالا «شهید عبدالرضا» صداش می کنند، در سکوت وُ تاریکیِ اون موقعِ شب قدم بزنم. -« آقا ممنون، من همینجا پیدا میشم».

حالِ خوبم که از پیاده روی حسابی خوب تر شد، رسیدم به خونه. -«عینک منو پیدا نکردید؟!» این، اولین سوالم بعد از سلام بود. مادرم جواب داد:«مگه قرار بود دنبالش بگردیم؟!» -«گفتم شاید بعد از رفتنم، به گشتنتون ادامه دادید»... راهیِ اتاق شدم وُ رو تخت خوابیدم که دیدم یه چیزی لای پتومه... (خب معلومه که عینکم بود) یادم اومد که بعدازظهر بعداز افتر وَ قبل از رفتنم، کمی روی تخت دراز کشیدم وُ عینکمو گذاشتم روی سینه ام...

قبل از شام با پدرم درباره جلال گپ میزدیم که سوالی مطرح کرد. رفتم «پنج داستان»ش رو آوردم تا لابه لای «خواهرم و عنکبوت» دنبالِ جواب بگردیم... پدر شروع کرد به خوندن و من با جون و دل گوش میدادم، یاد سالهایی افتادم که رفاقت پدری و پسری مان پر رنگ تر بود وُ هر شب کتابی میخوندیم و کوهِ هفته به هفته مون ترک نمی شد...

من که از «ذرت مکزیکیِ» آب و آتش سیر بودم نگران سرد شدنِ شامش شدم وُ کتاب رو گرفتم تا بقیه داستان رو بخونم... شامش که تموم شد، داستان هنوز تموم نشده بود؛ در تماشایِ من، خوب گوش میداد. وَ من لا به لای خوندنم در شوقِ تماشایش بودم.

جمله ی پایانی رو که خوندم، مثل گذشته آهی کشید وُ سری تکان داد... اما من هنوز خوب بودم وٌ در شوق.

عشق به وقتِ فُلویی...

عابرِ پیاده ی حقانی رو اومدم اینور وُ وارد پارک شدم، گوشیمو درآوردم تا ببینم کجاست. بوق اول، بوق دوم، ... نخیر برنداشت. دوباره زنگ زدم، این بار در زیرصدایِ انتظار، صورتِ آدم ها رو هم نگاه میکردم بلکه بتونم پیداش بکنم... اما نه پیدا میشد و نه جواب میداد، از دلشوره به هول وُ وَلا افتاده بودم که خودش زنگ زد. گفت: «رو پل همتم»...

همت رو که رد کردیم، وارد پارکی شدیم که تا حالا ندیده بودمش، زیر پامون گلخونه بودوُ پرنسس تعریف میکرد که «گل عروس»ش رو از اینجا خریده(قبلاها با پدر و مادرش اومد وُ یه گلدون خرید، یه گل اکلیلی که حالا فقط یه شاخه ازش باقی مونده!!)پرنسس تعریف میکرد وُ من منتظرِ برگشتنِ نفسِ جامونده از ماراتونِ اون سرپارک به این سرپارک بودم تابرم بالای منبر(معمولا تو دو نفری هامون، من زبونم وُ ایشون گوش)

بعد از ایستادنمون کنارِ دریاچه وُ تمثیلِ قوی خوابیده به من(آخه شب ها زود میخوابم وُ پرنسس همیشه از این موضوع گله منده)، کنار دریاچه ی دیگه ای نشستیم به تماشا؛ او به پرواز وُ شیرجه ی ماهی ها، وَ من به ماهِ از معراج برگشته ام... دلِ تنگم که از دیدنش حسابی باز شد، نشستم به تعریف... وسطای تعریفم بودم که فهمیدم  هر جمله رو به دو شکل میگم؛ در همین حینِ تعریف، علت رو جویا شدم، دیدم تمرکز ندارم.(چرا؟ خب همه جا فلو بود دیگه...) وَ این از معدود دفعاتی بود که همزمان چند کار میکردم.

کفش به دست بودم که مادرم پرسید:«کجا؟» سرمو بالا آوردم به جواب دادن که دیدم صورتش فلوئه، (چیزی در حدود دو متر)، کفش روُ زمین گذاشتم وُ راهی اتاق شدم... نبود که نبود. برگشتم سمت هال، بازم نبود. این نبودنِ عینکِ من، کار رو به اونجا کشوند که جماعتی بسیج شدند به پیدا کردنش؛ اما نبود که نبود... بیخیال شدم وُ اومدم سمت پارک (وای که از فلویی شهر تا تماشای پرنسس، چه اعصابی از من خورد شد...)

من و ستاره

امروز، فقط به ستاره نگاه کردم... خیلی از روزهایی که خونه هستم همینجوری سپری میشه، (گیرم نوع عشق بازی و تماشامون فرق کنه والا اصل مطلب یکیه.)

دنبال چندتا افکت صوتی خاص بودم که به هر جون کندنی بود، پیداشون کردم... دوباره نشستم به ورق زدن DVD ها وُ پروژه های افترم؛ خوب بود، چندتا ایده ی جدید گرفتم، چندتا ایده برای سه تا برنامه. از شما چه پنهون، الان سه تا برنامه وُ پروژه رو دست گرفتم که گاهی از سنگینیشون احساس زایش میکنم؛ وقتی هم کاری برام سنگین باشه، خودمو میزنم به بیخیالی وُ رسما قید چندتاشونو میزنم(کارم اشتباهه هاااا، ولی اینجوری ام دیگه...)

خلاصه شام غریبان ما هم اینجوری گذشت،(راستشو بخوای نگذشت، سوت شد... آخه تا به خودم اومدم، دیدیم یه ربع به دوازدهه)

حالا ستاره جان، تو بیا وُ از سوسوی دلربایت، شمع دلم را روشن کن...

راستی، نمیدونم چرا وقتی پول ندارم، راه میفتم تو سایت ها وُ دنبال خرید متریال های جدید میرم!! (چه آدم خودآزاری شدم... !!)

شب! بمان.

شال مشکی ام رو انداختم وُ از خونه زدیم بیرون... پدر، ماشین رو پارک کرد وُ به همراه مادرم وارد «مهدیه» شدیم. وقت زیارت عاشورا بود، کتابی نداشتم اما به لطف ایام شباب، همه اش رو از بَر خوندم... سخنران اومد و هزار ماشاالله دو ساعت و ربع بر منبر عرض اندام کرد. من هم که انگار پای میز مونتاژ بودم هرجا رو که خوش داشتم؛ راف کات می زدم وُ بقیه رو نشنیده میگرفتم. تا این آخرها، که از گرمای هوا بیتاب شده بودم وُ دلم میخواست زیر بارون قدم بزنم وُ به عاشورا فکر کنم، تا به حرف های استاد...

کمی بعد جنابِ استاد رضایت دادند وُ مجلس رو به بدصدایی به نام مداح سپردند... اوایل روضه سعی کردم شعورم رو به کار بندازم وُ به جای «های و هوی»، سکوت کنم وُ تاریخ رو بشنوم... شنیدن تاریخ تا به آنجا پیش رفت که حرف از امان نامه ی عباس به میون اومد؛ هوری دلم ریخت، ترسیدم که نکند...  (همونجا از خدا خواستم نیرویی بهم بده، که مقابل امان نامه ی یزدیان سر خم نکنم...) آمین

و بعد «کوچه» باز کردیم به سینه زنی... «یا زنب» گفتنمان در «کوچه» ها که تمام شد، دو دسته شدیم وُ «مکن ای صبح طلوع» خواندیم... (دیگه از بعدش چیزی یادم نیست.) 

گوشه ای نشستم، شالم رو روی سرم انداختم وُ به عاشورا فکر کردم...

حسرت

این چند شبی که خونه بودم، مدام شبکه سه رو بالا وُ پایین میکردم تا برنامه شونو ببینم... تا اینکه امشب از تیتراژ اولش نشستم به تماشا.

بازیگرهای تیتراژش رو شناختم، از بچه های مسجد بودن که توی کارهای مذهبیِ دفتر سروکله شون پیدا میشد... کارِخوبی شده بود.

یاد جلسات سه نفریمون افتادم، پیش تولیدی که از پارسال شروع شده بود(نشد که توی اون برنامه پیاده اشون کنیم)؛ وَ تا همین حرفهای آخر، که مردادماه رد و بدل شد.

با کلی حسرت بهش زنگ زدم تا تبریک بگم، اما نپرسیدم چرا اسم «خیمه» رو عوض کرده... فکر کنم فهمید دارم حسرت میخورم، آخه گفت:«دیدم درگیر اون برنامه شدی، دیگه مزاحمت نشدم». تو دلم گفتم: خاک بر سرم که برنامه محرم رو به یه پنجاه و دو هفته ای فروختم.

مضراتِ بزرگ شدنِ من

فیلم کینگ کنگ (محصول 2005) رو برای یکی از همکارهای پدرم دانلود کرده بودم وُ داشتیم تماشا میکردیم که صدای طبل وُ نوحه پیچید توی کوچمون؛ و دیگه هیچی از فیلم رو نفهمیدم وُ چشمهام رو واسه اضافه کاریِ گوشهام، فرستادم مرخصی... 

بچه که بودم همه ی عشقم این بود که تندتند مشقهامو بنویسم وُ برم هیئت... از اون اولی که هیچکس نبود، تو تکیه مینشستیم وُ به طبل وُ سنج وُ دوهل ها نگاه میکردیم. آخ که از نداشتنشون چه حسرتی میخوردیم... وقتی عزت و احترام بانیِ هیئت رو می دیدیم، همه اونارو فراموش میکردیم وُ هوایی میشدیم که هیئت راه بندازیم. تا آخر اون شب درباره ی اسم وُ طبل زن وُ مداح بحث میکردیم وُ آخرش دم همون هیئت واسه فرداشب قرار میذاشتیم.

یادمه یه بار سنج زدم، (البته فرداش پشیمون شدم)، آخه دلم میخواست ته دسته با دوستام شیرینی و شیرکاکائوی داغ بخورم تا اینکه وسط دوتا طبل غول تشن گوش هامو بیکار کنم...

نگه داشتن پرچم هم بد نبود، اما سنگین بود وُ تو اون سرما میشد وبال گردنت؛ از همه بهتر زنجیر بود که هر وقت میخواستی میزدی، هروقت هم خسته بودی میذاشتیش لبه ی کمربندت.

صدا که یواش یواش دور شد، تو خیالم بزرگ تر شدم وُ از دسته به آشپزخونه ی هیئت وُ از اونجا به فیلمبرداریش رسیدم... وقتی صدای دسته کاملا محو شد، دیدم خیلی وقته هواپیماها ناکارم کردن وُ دارم از بالای برج سقوط میکنم.

زاویه ی متفاوتِ دیدن

خیلی کم پیش اومده بود که پخش و یا اکران رسمی کارهامو در کنار خانواده ام تماشا کنم.

برنامه اخیر رو هم به دلیل «زنده» بودنش، در کنار همکاران وَ در اتاق رژی میبینم(جایی پر از استرس وُ هیاهو)... زمان پخش تکرارش هم اغلب درحال تولید پلی بک های قسمت بعدی هستیم؛ و عملا فرصت با آرامش دیدنِ پخشِ برنامه رو ندارم.

اما این هفته به دلیل پخش نشدنش در مرخصی اجباری به سر می بریم. 

از صبح که بیدار شدم، پیگیر شبکه ی مورد نظر بودم تا بتونم تکرار هفته ی قبل رو در آرامش و البته در پخش تلویزیونی و نه کامپیوتریش ببینم.

بالاخره «به نام خدا»ی تیتراژ روی صفحه تلویزیون حک شد، بلافاصله مامان رو صدا زدم تا بیاد وُ پلی بک هایی که تولید میکنم رو ببینه...

(و چقدر شیرین بود سوالاتی که مادرم از نحوه ی تولید وُ ساختشون می پرسید؛ و شیرین تر، زمانی بود که از کارم تعریف وُ تمجید میکرد.)