خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

۱۸ مطلب با موضوع «درخلوت خود» ثبت شده است

لبْ دوخته‌ها

آخ از این رازهای مگو... از این ناگفته‌هایی که هیچوقت گفتنشان نمی‌آید وُ لبت را میدوزد به هم از بس که خروجشان سخت است و شنیدنشان ناگوار.

اشرف مخلوقات که میشوی باید خودت را برای خیلی چیزها آماده کنی. برای حیات، رفاقت، شکست، جان دادن و مرگ... و در دل همه اینها راز مگویی‌ست که سخت میشود زیست و ادامه داد ماموریت اصلی حیات را.

باید دروغ بگویی یا حداقل راست نگویی، باید پنهان کنی یا نشان ندهی، باید شاد باشی یا غمگین نباشی... باید خودت نباشی تا بتوانی در کنار آدمهایی که پرند از تناقض دوام بیاوری...

خودت... خودت در خلوت خودت طوفان بشوی وُ غرش کنی وُ بباری... بباری اما لب باز نکنی... سیر بباری وُ دلت پیر شود وُ چروک روزگار بر چشمهایت نشیند وُ لب باز نکنی از راز نهانِ همه‌کس غریبه.

کی میرسد وقتش؟ وقت آنکه بر فراز بلندترین برج بایستی، فریاد کنی هر چه در این سالها بر تو گذشته ‌و بعد رها کنی خود را .... پرواز به سوی زمین با بالهایی که رازهایت به تو دادند و حین رهایی تنها مرور کنی همه آنها را، وَ چَشم ببندی وُ گوش ببندی به همه‌ی ناله‌ها وُ فریادهایی که تماشاچیان برای رهاییت سر میدهند...

فرود که آمدی دوباره زمان پرواز است. پرواز به سوی معبود و یارِ در انتظار نشسته...

تو فقط بخواه

توی این لحظه‌های آخر بدجوری افتادم به مرور سالهایی که گذشت، مدام میرم تو فکر لحظه لحظه‌هایی که با بالا‌و‌پایین روزگار پیچ‌وتاب خوردم و پیش اومدم. گاهی شاد بودم و گاهی خسته، گاهی سرخوش و گاهی ناامید که فقط به یه چیز فکر میکردم که سال بعد و روزهای بعد بهتر از این باشه.

  • اسفند۹۰: همون سالی که دانشگاه قبول شدم، که نگم واسش چقدر جنگیدم و خدا میدونه جلوی همه وایسادم؛ آرزو کردم وارد فضای کار بشم و روسفید باشم از این انتخاب...
  • اسفند۹۱: سال سختی رو پشت سر گذاشته بودم، وارد کار حرفه‌ای شدم اما زندگی شخصیم عجیب بازی سرم آورد؛ تلخ و زهرمار، به تلخی علی‌کافه‌هایی که این روزها بی‌شیر‌ و شکر سر میکشم. همه آرزوم این بود که فقط به آرامش برسم...
  • اسفند۹۲:  توی کافه لانجین قلهک با مینا خداحافظی کردم و راهی سفر شدم... ۱۵ روز رو با مرتضی یعقوبی و تیممون ایران رو گشتیم و برای شبکه‌دو برنامه روزپخش ضبط کردیم و فرستادیم... لحظه سال تحویل حرم امام رضا بودیم، تجربه اولم بود که عید رو درکنار اون همه آدم باشم؛ اونجا آرزو کردم سال دیگه سالی باشه که با مینا بتونم بیام مشهد.
  • اسفند۹۳: در تدارک نامزدی بودیم و حالا دیگه مسئولیتم سنگین تر شده بود، و باید فکر آب و نون میبودم... آرزو کردم شرایط بر وفق مرادمون پیش بره.
  • اسفند۹۴: سالی رو گذروندم که کلی تجربه کسب کردم، از برنامه زنده شبکه چهار گرفته تا افق و یک . تازه زیر‌و‌بم زندگی متاهلی داشت دستم میومد و مدام جمله بابام تو سرم رژه میرفت: خربزه آب است... آخر سال آرزوم ثبات مالی بود.
  • اسفند۹۵: اون سال همه چیز خوب پیش رفت، من در شبکه افق کارمند شدم و اون روزها که شبکه فاخری بود و سرش به تنش می‌ارزید هم دوستهای خوبی پیدا کردم و هم با بهترین تهیه کننده‌های تلویزیون: پیام ابراهیم پور، الهه بهبودی و محمد علی‌بازی کار کردم... خلاصه همه چیز خوب بود الا دغدغه سربازی... خواسته‌ی دم سال تحویل‌م فقط آسون شدن سربازیم بود.
  • اسفند۹۶: شُکر... همه چیز خوب و دلنشین؛ سرباز شبکه‌افق شدم و دیگه چی بهتر از این، هم خدمتی بامرامی پیدا کردم که او هم سرباز افق شده بود و ظرف ۲ماه به بهترین دوستهای هم تبدیل شدیم... یکی از بهترین برنامه‌های شبکه رو اجرا کردم و چی بهتر از این که سرباز باشی و مجری و تدوینگر.
  • اسفند۹۷: تصویربرداری و ساخت کلیپ ناهار آخرسال صباایده به ما سپرده شده بود، آمدیم صباایده و همانجا دل من میان صفا و صمیمت و رفاقت‌شان جا ماند. آرزو کردم سربازیم که تمام شد بیایم صباایده. وَ آمدم...
  • اسفند۹۸: ۹۸ برای همه ایران سال سخت و بدی بود اما سوای همه آن، اوضاع من بد نبود؛ بهترین ها رو تجربه کردم و حرکتم رو به جلو بود... خداروشکر.

در این ساعات معلق میان بیست‌ونهم و یکم آرزویی کردم که امیدوارم بازهم همای سعادت روی شانه‌ام باشد و به خواست خدا برآورده شود... 

و این کرونای لعنتی

قرار بود عید را ترکیه باشیم، اما امان از این کرونا که حتی همین موزه گردی تهران راهم از ما گرفت... اینکه به تعطیلات پیش رو فکر میکنی و فقط یک سیاهه از فیلم های ندیده به چشمت می آید کمی تلخ و کسل کننده است، آن هم برای من که دیگر بی حوصله شده ام و اگر ۲۰ دقیقه از فیلمی جذبم نکند قطعا محکوم به خاموشی است.

دیشب قبل از خواب، طولانی با مینا حرف زدم؛ کمی روشن شدم و از عمق وجودش باخبر... به قول مسئولین: امیدوارم نظام این پیچ را هم به سلامت رد کند. :)

چند وقتی است به یک کار جدید فکر میکنم، یک ایده که شاید بگیرد و خوب دیده شود، اما به دردسرهای بعدش که فکر میکنم فقط بیخیال میشوم و راضی به همین روزگار از پس روزگار گذراندن.

نبودن نسترن

این روزها بیشتر از هروقت دیگه ای دلتنگ نسترنم... دلتنگ لحظه هایی که بپرسه چته و من بی مقدمه همه ی اون چیزی که تو دلم هست رو بریزم بیرون و اون فقط زل بزنه به من و گوش بده... اصن آدم گاهی وقتها فقط دو تا گوش میخواد که براش حرف بزنه و بعدش هیچی نشنوه، شاید برای همینه که زیر دوش آب حرفت میاد و گوشت شنونده همه دلتنگی های قلبت میشه.

دلم میخواد توی همه کلافگی ها و خستگی هام برگردم به گذشته وُ بشینم پشت میز تحریرم، نور مانیتور بیفته توی صورتم و زل بزنم به چشمهای نسترن که طبقه پایین تختمون خوابیده، وَ من یه نفس براش از همه ی این چند روز بگم... از محل کار جدیدم، از کمپین عید که وقت سر خواروندن واسم نذاشته وَ از مینا که این روزها ازدستم کلافه است و دلش فقط آرامش میخواد... دلش یه تماشای سریال طولانی تو سه شب میخواد وُ فقط درکنارهم بودن و خوش بودن...

آدم گاهی به یه نفر یا به یه چیزی نیاز داره که حرفهایی که نمیشه راحت بیرون ریخت رو براش تعریف کنه...

آخرسالی

آخر سال مثل میوه ایست که در ظرف میوه انتظارت رو میکشد؛ هلو، سیب، گیلاس و اما برای من بِه است. عطرش فریب دهنده است و طعم بخصوصی ندارد اما امان از خوردنش، اگر خوب نجوی و حواست نباشد یک تکه ی بزرگش در گلو گیر میکند و تا به خودت بیایی سرخ و سفید شده ای و طلب آب میکنی.

از گلو که پایین میرود تازه میفهمی چه غلطی کرده ای و هربار به خودت میگویی که دفعه بعد بیشتر بجو کمتر بخور.

حکایت منو کارهایم در آخر سال همین است. همیشه اولش ساده اند و پولش خوب است و نانی در روغن... به اسفند که میرسد نفس تنگ می شود و تمام شدنش سخت. شب نخوابی می خواهد و همت دوچندان و خستگی مضاعف.

آخر دلم نمیخواهد با ادامه اش در فروردین حمد و سوره ای باشم بر تعطیلات و خوشی آن چندروز تعطیلی.

دکمه غلط کردمش را پیدا کردی به من هم نشان بده...

بمانم یا بروم؟!

فضاها چقدر به آدمها وابسته اند... یعنی شاید از جایی خوشت بیاید که تنها دلیلش حضور آدمی بوده که اول بار آنجا را در ذهنت خلق کرده... و چقدر زود بی میل می شوی به جایی که دوستش داشتی و خانه ات می پنداشتی وقتی دیگر یاوری برایت نمانده که از قشنگی ها بگوید و از لذت هایش...

روزهای سختی رو میگذرونم، نه از این بابت که بهم سخت بگذره... سخته مث بچه ای که اول بار میخواد بدون چرخ های کمکی دوچرخه سواری کنه... مث سنگ نوردی که دیگه طنابش به جایی وصل نیست... مث جوینده ای که به عمیق ترین دره مسیر رسیده و حالا باید از روی پل پوسیده ای که انتهاش معلوم نیست انتخاب کنه: موندن و در حسرت دیدن اونور مسیر یا خطر کردن و قدم گذاشتن روی پل...

قطعا دنیا برای آنهایی که این سوی پل ماندند تحفه ای نخواهد داشت.

هفته های آخر

توی هفته ی آخر سال و نود و سه به سر میبریم. کارهای عقب موندم یکی یکی دارند تموم میشن و فکر کنم به جز یکی دو کار که از اول واسه عید برنامه ریزی شده بودن چیزی رو واسه اون ور سال نذارم.

صبح کار انیمیشن تموم شد و تو امروز دیدیش و کلی ازم تعریف کردی و گفتی بهترین کار تدوین و صداگذاریم بوده... امشب هم دارم روی چهل و خورده ای اصلاحیه ای کار میکنم که اون آقای قدر نشناس میگفت این اولین کاریه که این همه اصلاحیه میخوره که اگه اصلاحیه هاشو نگاه کنی همه ایراد محتوایی و نریشنی و کارگردانی داره و چندتاش به من مربوط میشه... اما اون دوست داشت جور دیگه حساب کنه.

دلم از همشون پره و همونجوری هم که بهت گفتم دیگه دلم نمیخواد باهاشون کار کنم. فقط ای کاش اون کار شهرداری رو از دست نمیدادم... با این حال امشب باز به محمد گفتم اگه کاری بود حتما بهم بگه تا ببینیم خدا چی میخواد...

تابستانی که بهار نشد

یه وقت هایی وقتی روی کاغذ دو دوتا چهارتا میکنی، تیرت به هدف میخوره وُ بی برو برگرد برنده ای؛ اما تا پای عمل به میون میرسه انگار که ناممکن ترین اتفاق ها ممکن میشن وُ مَنجنیقت به هدف که نمیرسه هیچ، جلوی پات ول میشه وُ خودتو همه ی کاغذهایی که حاصل چندین ماه برنامه ریزی بودن رو تو آتیش خودش میسوزونه وُ از همه ی اونها فقط خاکستری میمونه وُ یه هدف که هنوز بهش چشم دوختی وُ داری با خودت میگی :«چی شد که نشد؟!!»...

حکایت این روزهای منم همینه... اواخر اردیبهشت ماه هیچ رقمه حساب یه شکست درست و حسابی رو نمیکردم... مث این آنالیزور های تیمهای حرفه ای ساعت ها همه چیز رو بررسی میکردم وُ فقط واسه ی پیروزی نقشه میکشیدم... نقشه هام خوب بودن وُ در بدترین شرایط هم جواب میدادن... اما... اما دقیقا مث یه آنالیزور مغرور به تنها چیزی که فکر نکردم مصدومیت بازیکنهام بود وُ اشتباهات داوری...

و من از همین جا ضربه خوردم... از همین جا همه ی نقشه هام نقشِ برآب شدند و جام طلا رو که از دست دادم هیچ، مدال برنز هم نگرفتم... منجنیقم به جای اینکه پرواز کنه و سرزمین های رو به رو روُ به آتیش بکشه وُ اونا رو برای فتح من آماده کنه، سرجاش شعله گرفت وُ همه ی هست و نیستمو خاکستر کرد... سربازهام مجروح شدند وُ خودم هم روزها خونه نشین...

حساب همه چیزو میکردم الا این یکی... تابستونی که قرار بود بهار من باشه به جهنم من تبدیل شد... فقط تنها چیزی که هنوز منو سرپا نگه داشته اینه که یاد گرفتم همه ی تخم مرغ هامو توی یه شونه نچینم و هنوز واسه هجدهم آبان ماه برنامه ها دارم... فعلا، هجدهم آبان ماهه که منو سر پا نگه داشته...

اسلیــــــــــــــــــــــــــــپ

ایام به کام نیست وُ روزهام با یه سر درد گنگ سپری میشن وُ یه بلاتکلیفی عجیبی افتاده تو زندگیم... هر سال تجربه شو دارم اما امسال طولانی تر شده وُ سخت تر...

به جز اون اتفاقی که قراره هجدهم آبان بیفته خبر دیگه ای تو زندگیم نیست وُ تنها برنامه ای که واسش هدف دارم همونه که متاسفانه این بی هدفیه روزمره ام اونم درگیر خودش کرده وُ کرختی عجیبی سایه انداخته تو زندگیم...

همه چیز برام حکم «سنگ مفت گنجشک مفت» پیدا کرده وُ آتل وُ باطل، روزم شب میشه وُ شب ها با یکی دو تا دیازپام میرم به جنگ تشویش افکارم... دیگه خبری از «اسکرین سیور» نیست وُ رسما رفتم رو «اسلیپ»... دلم میخواد باطریم تموم شه وُ وقتی دوباره روشن شدم «استارت ویندوز نرمالی» رو بزنم وُ همه چیز برگرده به روزهای قبل... به خنده ها وُ خوش بودن ها وُ کارکردن هام...

لامصب یکی هم نیست این دکمه پاورمو حسابی فشار بده تا با یه «ری استارت» اساسی از این «اسلیپ» بودن های طولانی خارج بشم...