خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

۶ مطلب با موضوع «سربازی» ثبت شده است

بیداری در گُنگ‌آباد

با صدای ضربه کلید روی در آهنی بیدار شدم، گیج بودم... دفعه اولی بود که با این صدا بیدار میشدم؛ نمی‌دونستم کجام، چشمهامو باز کردم و دل‌نوشته‌های درهم وُ شلوغ زیر تخت بالایی به چشمم افتاد؛ نمی‌دونم تا اون موقع که خوابم برد چندتاشونو خوندم اما هنوز تازه وُ نخونده میومدن...

کلید حالا ضربه میخورد به لبه‌های تخت‌های فلزی آسایشگاه وَ نزدیک‌تر میشد وَ من بی توجه به صدای سرباز یگان دوباره چشمهامو بستم و از لحظه‌ی ثبت نام تا تراشیدن مو وُ میدون سپاه وُ ترمینال شرق پشت پلکم حرکت کرد...

به خودم توی آینه نگاه کردم وُ با موهایی که همیشه نسبتا بلند بودند وُ حالت‌دار خداحافظی کردم. آرایشگر یه بند از خاطرات خدمت میگفت و از زرنگی‌ها و ترفندهایش، از گوشی بردن و فرار کردن، از مرخصی و برجک... پشت هم میگفت و دوستش کامل میکرد. من اما به دسته‌هایی که روی پیش‌بند می‌افتادند و به چهره‌ی جدیدی که نمیشناختمش خیره بودم....

کلید به لبه تخت خورد، صدا از آنجایی که خورده بود رسید زیر بالش وُ توی سرم پیچید، درد میگرن ناگهان شروع شد وُ من بی‌اعتنا به سرباز فقط نشستم وُ پایین تخت دنبال پوتین گشتم...

رگبار رادیو مازندران

رادیو مازندران روی مغزمان میکوبید و درست زیر آن بلندگوهای بدقواره و بدصدای پادگان، گوشی تلفن را به گوشم فشار میدادم تا از پس صدای سربازهای توی صف وُ مجری مازنی وُ خش‌خش‌هایِ گوشی صدای مینا را بهتر بشنوم و کمی از دلتنگیم کم شود. گفتم تازه رسیدیم و پرسیدم کجاست؛ انگار گریه کرده بود و خودش را جمع و جور میکرد تا به من انرژی بدهد، وَ من میگفتم ملالی نیست جز دوری شما؛ اما ته دلم چیز دیگری بود وُ از غربت آنجا نفسم تنگ شده بود وُ قلبم سنگین وُ گلویم متورم... 

فقط من اینجور نبودم و همه همدیگر را با بهت نگاه میکردیم. از کنار هم رد میشدیم به هم خیره میشدیم اما حرفمان نمی‌آمد، درمیان هم‌سن و سال‌ها وُ هم‌زبانهایمان غریبه بودیم... انگار همه در آرامش غروب جمعه آشفته بودیم و نمیدانستیم کجاییم و  به چه کار آمده‌ایم...

هوا نارنجی دلگیری شده بود و هرکدام بی‌قرار درگوشه‌ای از محوطه پادگان کز کرده بودیم و خیره به نقطه‌ای گنگ به رادیو مازندارن که هیچش را نمیفهمیدیم گوش میدادیم... انگار دلمان یک صدای آشنا میخواست، انگار دلمان یک چیزی میخواست شبیه آن که بیرون از آنجا بود... نمیدانستیم چه اما هوای آنجا هوای بیرون از درهای دژبانی نبود...

داشتم به کافه گردی‌های با مینا فکر میکردم که اگر تهران بودم قطعا امشب در گرامافون پاستا میخوردیم و از لبخند عیسی انرژی میگرفتیم و پیاده تئاتر شهر را گز میکردیم که انگار کائنات همه‌ی این دلتنگی‌ها را دست به دست به صدابردار رادیو رسانده بود و در دلگیرترین لحظه‌ی آنجا برایمان «سلام ای غروب غریبانه‌ی دل» را پخش کرد وَ هوای دلمان تَر شد از تورم گلویمان...

این نیز بگذرد

یک سال گذشت...  خیلی زود ... سریعتر از اون چیزی که فکرشو میکردم...

دقیقا سال پیش همین روزها فقط به فکر طی شدن روزها بودم و رسیدن آخر هفته و گرفتن این برگه های کم یاب... برگه هایی که از صدآفرین ها و هزارآفرین های سال اول ابتدایی عزیزتر بودن و به دست آوردنشون سخت تر و سخت تر...

لازم نبود آدم خوبی باشی یا کارهاتو خوب انجام میدادی... فقط قلق داشت ... قلقشو باید پیدا میکردی... ظرف میشستی، پا میکوبیدی، توالت میشستی، پا میکوبیدی، دستمال میکشیدی، پا میکوبیدی و یا ...

اون روزهای اول که همه چیز گنگ بودند، عین یه دنیای جدید با آدمهای عجیب و با زبونی غریب، فقط گیج و نگران توی چاردیواری پادگان دنبال یه همزبونی دنبال یه روزنه، دنبال یه چیزی که حالتو خوب کنه... دنبال همین برگه های کوچیک که توش بنویسن از همین امروز تا هر روز که دلت بخواد... بری و فرار کنی ... فرار کنی از اینکه هر روز سر یه ساعت مشخص یه کار مشخص انجام بدی، فرار کنی از کار نکردن از فیلم ندیدن از موسیقی گوش ندادن؛ فرار کنی از همه ی نداشته های لذتبخش دنیای بیرون اون چاردیواری...

اونجا فقط یادمیگیری چطور چشمتو به همه سختی ها ببندی و توی دلت بگی امروز هم شب میشه و همه ی اینها تموم میشن و فردا ... فردا ... (هی) فردا هم همینه.

امروز هم میگذره...

یک وصال دو نفره

:

برگه مرخصی را که می دهند دستت بی قراری تا ساعت مقرر فرا برسد... زودتر می روی و جلوی در پادگان می ایستی، صبر میکنی تا این چند دقیقه هم تمام شود و دژبان امضا کند و در را برایت باز کند... و در این چند دقیقه بارها نظریه ی انیشتین برایت اثبات می شود، همانکه میگفت زمان برای موجودات متغیر است... آن پنج دقیقه انتظار برایت ساعت ها میگذرد انگار همه دست به دست هم دادند تا تو تا ابد در این پادگان پشت آن در های نرده ای بزرگ بمانی و رهایی انسان های آن طرف نرده ها را تماشا کنی...

از آنجا که بیرون می آیی خودت را مثل آن پلان های سریال ها میبینی که از بند رسته اند و تک تاکسی زردی رد می شود و دستی تکان میدهی و  فقط سوار می شوی. مهم نیست مقصد تاکسی کجاست فقط سوار می شوی تا بروی، بروی و دیگر اینجا نباشی، حتی یک ثانیه؛ که خدای نکرده یه وقت پشیمان نشوند.

شوق یار قدرت دودوتا چهارتا را ازت میگرد... دلت میخواهد فقط برسی... زمین و زمان را وصله میکنی که مسیر کوتاه شود و برسی... یک وصال دو نفره، یک بوسه، یک بغل و یک عاشقانه ی دونفره...

ملالی نیست جز دوری تو

:

روزهای خدمت کمی سخت می گذرد، نه آنکه آنجا فشاری هست و سختی، نه ؛ سخت می گذرد چون که گوشه ذهن و دلم جای دیگری است... آنجا نیست.

وقتی زیر سایه درخت نشستیم و مربی، اسلحه را باز و بسته می کند یاد تو میفتم، یاد کلکچال... یاد آن درخت سر به فلک کشیده ای که ساعتی نشستیم و خوش بودیم ...

 هر وقت از یک گوشه پادگان به گوشه دیگرش می روم، تمام فکرم به باجه تلفن است، به تو، به صدایت و به آن شب های پر ستاره ای که ملنگ خواب بودم و پیام های عاشقانه ات از لالایی دلنشین تر بود؛ و این روزها چه عطشی دارم برای صدای زیبایت، برای فقط یک سلام و خداحافظ... به ساعت نگاه میکنم، تا مچم از کنار دوخت شلوارم به جلوی صورتم برسد دعا دعا میکنم که کمی بیشتر وقت داشته باشم و از پس صف طولانی برآیم و زنگی بزنم... گاهی بر عقربه ها پیروزم گاهی مغلوب، گاهی دلشاد از این مارتن هر روزه و گاهی لعنت کنان به هرچه دوری و سربازی و جدایی است...

از روزش که بگذریم، شبش سخت تر است... دلت میخواهد مثل دیوانه ها به هیچ فکر نکنی و مدام بخندی و یادت برود کجایی و چند روز دیگر مانده... دلت میخواهد فقط صبح شود؛ صبح شود و روز دیگری برسد و شب شود و تمام شود این ماجرای جدایی...

اما نمیشود... نمی شود سرت را زیر پتو ببری و چشمانت را ببندی و تمام دلخوشی هایت جلوی چشمت رژه نرود... نمی شود پلک بزنی با هر پلکت قشنگی ها و رنگهای زندگی ات مرور نشود.

خدمت به جز اینهایش سختی ندارد اما اینها عذابند، عذاب الیم.

چقدر زود دیر میشه

همیشه این عنوان برام کلیشه ای بود... خب یعنی چی که چقدر زود دیر میشه، دست بجنبون که دیر نشه؛ بعد یاد مردن میفتادم... ماجرا برام بی معنی تر میشد... خب که چی؟! بالاخره هرکسی یه روزی میمیره...

این روزها استرسی دارم که کاملا برام ملموس شده که چقدر زود دیر میشه... یکم شهریور به آموزشی اعزام میشم و دوماه بعدش دقیقا میام همینجایی که الان نشستم؛ خدمتم رو همینجا انجام میدم، فقط دوماه نیستم اما همین کارها و برنامه هایی که گاهی برام خسته کننده ترین کار دنیا بود شدن عزیزترین و پرتعلق ترین مادیات دنیاییم؛ پرنسسم که بماند... هروقت که به تنهایی او فکر میکنم دلم میخواد خوابم ببره و اصلا به هیچی فکر نکنم... نزدیک یک هفته مونده و چقدر سخته .

امروز داشتم به مردن فکر میکردم... فکر مردن از اونجا تو سرم زد که یه عده برای داروی ضد سرطانی که توی برنامه سید معرفی شد سر و دست میشکوندن... برای یه عده شون مهم نبود که خوب میشن یا نه؛ دغدغه چند روز دیرتر مردن رو داشتن... آه... و من یاد خودم افتادم که حاضرم هرکاری کنم که به شهر خودم نزدیک تر باشم... هرکاری کنم که نرم، که زود تموم شه، که بذارن پاره وقت برم...

این یک هفته برای منی که فقط دو ماه از دنیام و تعلقاتم دور میشم سخته وای به حال اونی که... آه... چقدر زود دیر میشه روزگاری که ثانیه هاش دست خودمون نیست.