خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

۶ مطلب با موضوع «قاب ذهن من» ثبت شده است

وانمود میکند دوستت دارد

دنیای عجیب تکنولوژی و پیشرفتهاش یواش یواش به تو میقبولونه که هرچیزی ممکنه و اتفاقِ "هر ناممکنی" ممکن... شاید اول نفهمی دقیقا یعنی چی و خوشحال باشی از این همه آسایش شبه شاهانه... اما هرچی جلوتر میره ذره ذره از خوش خرامیهاش میفهمی کاسه ای زیر نیم کاسه اس وُ نه تو پادشاهی وُ نه اون ابزار دست تو؛ و حالا تو میترسی از این "هر ناممکنی"، میترسی از قربانی شدن...
باید کشت، هرچیزی که تو رو ترسونده رو باید کشت... هرچیزی که "هرناممکنی" رو ممکن کرده رو باید کشت... اما تو راه دوم رو انتخاب میکنی، قربانی میدی...
بازی جلو میره... دیگه چیزی از مهره های شطرنج باقی نمونده که حریفت دستت رو میخونه... تکنولوژی دست تو رو خوند... زاده ی دست تو، دست تو رو خوند... تو ترسیدی اما عادت کردی به ترسیدن از "هر ناممکنی" ...
 باید قربانی داد، سرباز... شایدم رخ، و یا اسب... گوشت اسب لذیذتره و حرکتش خاص و غافلگیر کننده... تو اسب رو انتخاب میکنی، اسب میتازه اما بلده قربانی نشه... اون حواسش نیست زمین بدون پادشاه معنی نداره... اسب بلد نیست پادشاهی کنه و دلش نمیخواد قربانی باشه... تو این رو دیر میفهمی...
هوش مصنوعی، -رقیبت- بدجوری دست تو رو خونده... تو انقدر ترسیدی و نمیدونی چیکار کنی که دلت میخواد به هیچ چیز فکر نکنی و مست برقصی و بذاری پیش بره... پیش بره... پیش میره...
حریفت تند تند ساعت میزنه مهلت فکر کردن نمیده، داره از تو سریع تر فکر میکنه... به خودت شک کردی و دلت میخواهد جلوی آیینه رگ بزنی و به واقعی بودنت خوب پی ببری... دلت میخواد فریاد بکشی و دیوار دور و برت رو لمس کنی، هزار بار چشمهاتو میبندی دوباره باز میکنی تا مطمئن بشی همونجایی هستی که باید باشی و متاسفانه همونجایی هستی که بودی، ته زمین مربع d ...
دور تا دورت سربازهای حریف ایستادن وُ حالا خوب بلدن مث ناخودآگاهشون وزیر باشن و پادشاهی کنن... تو محاصره شدی... "هر ناممکنی" ممکن شده... متاسفانه ناممکن ترین چیزی که انتظارشو نداشتی ممکن شده... قربانی، خون، شکست
ترس برای آیندگان... خون ... محاصره انسان های رو به انقراض...

فکرهای این روزها

امروز مصاحبه اسماعیل رو توی هفت صبح خوندم. از پدرش هم خوندم، دلنوشته های ابراهیم حاتمی کیا... فکرم مشغول شد، از اون مشغله هایی که نمیفهمی چطور مث خوره افتاده به جونت...

ساعتی بعد، از سر کلافگی آپارات رو باز کردم، کانالهای جدید و برنامه های بی کیفیت، خاله زنک بازی های مدرن و طولانی، تقلیدهایی از جنس تهیه کننده های لاشخور تلویزیون؛ اصلا انگار فرقی نداره راه ارتباطی کجاست و چجوریه... فقط یاد گرفتن کپی کنن و مزخرف بسازن و با نشون دادن چهارتا تار مو و گفتن دوتا جمله خط قرمز بگن ایول عجب تحولی عجب برنامه ای... (!)
ابراهیم و اسماعیل و یوسف تو سرم مرور شدن... خوش بحالشون، هوای همو دارن... بیشتر خوش بحال حاتمی کیای بزرگ که دو تا پسر ماجراجو داره که به لطف اونا نه از تکنولوژی عقب میمونه و نه از فضای تجربه گری های نو...
 افسوس، ای کاش پایه داشتم و برنامه میساختم... شاید مقدمه ی خوبی میشد برای عرض اندام و مستقل شدنمون.

هرچی خدا بخواد

این سومین باریه که تو یه سال گذشته مجبورم دست به موهام نزنم وُ بذارم تا هر جا که دلشون میخواد بلند شن... تو دو بار گذشته این بلند شدن به کچل شدن ختم شده وُ ثمره دیگه ای برام نداشته، امیدوارم لااقل این بار کچل نشم وُ تحمل هوای دَم دَمی مزاجِ این روزهای مزخرفِ تابستون که بدجوری دیر میگذرند وُ طولانی، ثمری داشته باشه وُ تو روزهای حساس پائیز که خیلی بهشون نیاز دارم، از رو سرم پر نکشن وُ نرن... هرچی خدا بخواد.

این جمله هم بدجوری تیکه کلام همین روزهایی که پیشتر بیشتر در موردش توضیح دادم شده وُ نه فقط از این گوشتِ چند مثقالی بلکه از اون تَه مَه های دلم دارم بهش ایمان میارم وُ هرچی میشه وُ هرچی میگن، میدونم که قرار نیست آسمون به زمین بیاد وُ فقط میگم «هرچی خدا بخواد»... قبلا ها کمتر اینجوری بودم وُ وضعم بهتر از این بود؛ حالا، یا دارم تقاص اون روزها رو پس میدم یا...... استغفرالله.

بالاخره امروز تصمیم گرفتم ساعت های بیکاریمو با فیلم دیدن پر کنم وُ به قول اساتید محترم وُ محترمه مشق کنیم وُ درس بخونیم وُ فن یاد بگیریم... انتخاب، گرگ وال استریت بود که خیلی وقته پیش گذری دیده بودمش وُ یه سه ساعت درست وُ حسابی پیدا نمیکیردم واسه تماشاش... خلاصه اینکه بالاخره دیدمش وُ برای منی که فقط نزدیکهای خیلی نزدیکم شرایطمو میدونن، درسهای بزرگی داشت... آره، پلان به پلان وُ دیالوگ به دیالوگش برام درس بود... حتی... آخه، «پرسیدن ادب از که آموختی؟ گفت از بی ادبان»...

حالا یه ذره حالم بهتره وُ کمی امیدوار شدم... خودمو واسه فردا آماده کردم وُ امشب زود میخوابم تا پیش دوستام وُ استادم سرحال وُ اوکی باشم... خیلی وقته که شبها زود و بی دغدغه نخوابیدم؛ شاید امشب، اولین شب آرامش باشه، اونم بعد از مدتها...

مضراتِ بزرگ شدنِ من

فیلم کینگ کنگ (محصول 2005) رو برای یکی از همکارهای پدرم دانلود کرده بودم وُ داشتیم تماشا میکردیم که صدای طبل وُ نوحه پیچید توی کوچمون؛ و دیگه هیچی از فیلم رو نفهمیدم وُ چشمهام رو واسه اضافه کاریِ گوشهام، فرستادم مرخصی... 

بچه که بودم همه ی عشقم این بود که تندتند مشقهامو بنویسم وُ برم هیئت... از اون اولی که هیچکس نبود، تو تکیه مینشستیم وُ به طبل وُ سنج وُ دوهل ها نگاه میکردیم. آخ که از نداشتنشون چه حسرتی میخوردیم... وقتی عزت و احترام بانیِ هیئت رو می دیدیم، همه اونارو فراموش میکردیم وُ هوایی میشدیم که هیئت راه بندازیم. تا آخر اون شب درباره ی اسم وُ طبل زن وُ مداح بحث میکردیم وُ آخرش دم همون هیئت واسه فرداشب قرار میذاشتیم.

یادمه یه بار سنج زدم، (البته فرداش پشیمون شدم)، آخه دلم میخواست ته دسته با دوستام شیرینی و شیرکاکائوی داغ بخورم تا اینکه وسط دوتا طبل غول تشن گوش هامو بیکار کنم...

نگه داشتن پرچم هم بد نبود، اما سنگین بود وُ تو اون سرما میشد وبال گردنت؛ از همه بهتر زنجیر بود که هر وقت میخواستی میزدی، هروقت هم خسته بودی میذاشتیش لبه ی کمربندت.

صدا که یواش یواش دور شد، تو خیالم بزرگ تر شدم وُ از دسته به آشپزخونه ی هیئت وُ از اونجا به فیلمبرداریش رسیدم... وقتی صدای دسته کاملا محو شد، دیدم خیلی وقته هواپیماها ناکارم کردن وُ دارم از بالای برج سقوط میکنم.

زاویه ی متفاوتِ دیدن

خیلی کم پیش اومده بود که پخش و یا اکران رسمی کارهامو در کنار خانواده ام تماشا کنم.

برنامه اخیر رو هم به دلیل «زنده» بودنش، در کنار همکاران وَ در اتاق رژی میبینم(جایی پر از استرس وُ هیاهو)... زمان پخش تکرارش هم اغلب درحال تولید پلی بک های قسمت بعدی هستیم؛ و عملا فرصت با آرامش دیدنِ پخشِ برنامه رو ندارم.

اما این هفته به دلیل پخش نشدنش در مرخصی اجباری به سر می بریم. 

از صبح که بیدار شدم، پیگیر شبکه ی مورد نظر بودم تا بتونم تکرار هفته ی قبل رو در آرامش و البته در پخش تلویزیونی و نه کامپیوتریش ببینم.

بالاخره «به نام خدا»ی تیتراژ روی صفحه تلویزیون حک شد، بلافاصله مامان رو صدا زدم تا بیاد وُ پلی بک هایی که تولید میکنم رو ببینه...

(و چقدر شیرین بود سوالاتی که مادرم از نحوه ی تولید وُ ساختشون می پرسید؛ و شیرین تر، زمانی بود که از کارم تعریف وُ تمجید میکرد.)

عصرونه

اساسا روزهای تعطیل به استراحت بعدازظهر وُ عصرونه شه، که میشه روز تعطیل. خوردن چای وُ کیک یزدی؛ و تماشای یه فیلم سخت...

به نظر من، دیدن بینوایانِ تام هوپر (محصول 2012) یه کار سخته. فیلمی که دیالوگهاش به شعر وُ استعاره گفته میشه(و خدا نکنه مث من زبانت ضعیف باشه وُ متکی به زیرنویس باشی)؛ فیلمی پر از بازی های خوب؛ قاب های قشنگ و طراحی صحنه و لباس بی نظیر.

و همین ها دیدن فیلم رو سخت میکنه... اینکه بخوای همه ی این قشنگی ها رو به سرعت ببینی وُ درک کنی... (اینجاست که چای تو دستت سرد میشه وُ مجبوری به کیک یزدی ها اکتفا کنی).