خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

هفته های آخر

توی هفته ی آخر سال و نود و سه به سر میبریم. کارهای عقب موندم یکی یکی دارند تموم میشن و فکر کنم به جز یکی دو کار که از اول واسه عید برنامه ریزی شده بودن چیزی رو واسه اون ور سال نذارم.

صبح کار انیمیشن تموم شد و تو امروز دیدیش و کلی ازم تعریف کردی و گفتی بهترین کار تدوین و صداگذاریم بوده... امشب هم دارم روی چهل و خورده ای اصلاحیه ای کار میکنم که اون آقای قدر نشناس میگفت این اولین کاریه که این همه اصلاحیه میخوره که اگه اصلاحیه هاشو نگاه کنی همه ایراد محتوایی و نریشنی و کارگردانی داره و چندتاش به من مربوط میشه... اما اون دوست داشت جور دیگه حساب کنه.

دلم از همشون پره و همونجوری هم که بهت گفتم دیگه دلم نمیخواد باهاشون کار کنم. فقط ای کاش اون کار شهرداری رو از دست نمیدادم... با این حال امشب باز به محمد گفتم اگه کاری بود حتما بهم بگه تا ببینیم خدا چی میخواد...

ریکاوری ویروسها

توی یه روزی که همه چیز میتونست خیلی خوب پیش بره یهو یه حرفی رو پیش میکشی که گند میزنه به همه ی حال خوبی که داشتم.

دوباره از گذشته حرف میزنی و همه ی احساسی که صبح داشتم رو خراب میکنی... چند ساعتی میگذره و ما بعد از مدت ها در کافه ی خاطره انگیزمون رو به روی هم میشینیم و مث همیشه پاستای خوشمزه سفارش میدیم که تو دوباره گذشته ی منو یادآوری میکنی و دوباره اتفاقات اون روزها تو سرم مرور میشه...

اتفاقاتی همشون فراموشم شده بود و همه ی حرفهات عین یه ریکاوری قوی بود، حالا دو روزه که عین یه سیستمی که ویروسهای قدیمیش برگشتن حتی فدرت لود شدن هم ندارم... دوباره باید ویندوزم عوض شه و برگردم به هفته های قبل که سرخوش بودم... سرم شلوغ بود اما خوشحال بودم که هستی و دارمت، خوشحال بودم از اینکه کارهام خوب پیش میره...

یه چیزهایی تو سرم هست که عین یه راز میمونه، هنوز کسی نمیدونه، دلم میخواد یه روز همشون رو برات تعریف کنم مینا... راز عوض شدن ویندوزم.

الان به شدت دپرس و درب و داغون انتظار تورو میکشم... ( به خاطر تو کار شهرداری رو کنسل کردم)