خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

پایانی که آغاز را کشت

داشتم پله ها رو دو تا یکی بالا میرفتم وُ فکر دوازده تومنی که باز واسه تاکسی موتور داده بودم، بدجوری داغم کرده بود؛ ... عوضش تا اونجا که جا داشت خوابیدم وُ الانم به موقع میرسم، کسی هم غر نمیزنه؛ تو اون دو تا یکی کردنها داشتم خودمو با چیزهای دیگه هم توجیه میکردم: مثلا اینکه تاکسی دیر اومد وُ سر راه، مسافر مترو هم سوار کرد، وَ اینکه جمعه ها بی آر تی خیلی کمه... به هرحال تو این دوران بی پولی دوازده تومن سر تنبلیم خرج شده بود وُ پله های تاریک این سه طبقه داشت تموم می شد وُ توجیه های همیشگیم آب سردی روی داغی اعصابم بود که این دوتا یکی کردن ها رو به سلانه سلانه طی کردن، تبدیل میکرد...

پیچ دم درو رد کردم وُ مث همیشه رسیدم به در چرمی پلاتو، همه ی بچه ها جلوی در بودن وُ انگار یکی رو که تو کنجیِ کنارِ در نشسته بود محاصره کرده بودن؛ چهره هاشون بهت زده بود وُ نگران... با دو قدم از در ساختمون رسیدم به چهارطاقیِ درِ پلاتو... سرچرخوندم وُ مجتبی رو دیدم که چهارزانو نشسته رو زمین وُ یه چیزهای گنگی میگه... نیمه ی شعبان نامزدیش بود وُ نمیفهمیدم این چیزهایی که میگه چیه... سر چرخوندم وُ با اشاره چشم از معصومه پرسیدم چی شده... «چند دقیقه مونده به اومدن عاقد پدر خانومش فوت میکنه» ... یخ کردم، منم مث بقیه بهت زده شدم...

اون روز هیچکس تمرکز نداشت... همه مث مجتبی داغون بودن، انگار نامزدی برادر خودمون بهم خورده بود.

_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-

به محل تمرین تئاتر پلاتو می گویند.

... ماهتاب چه زیباست /...

سرم رو بالش بود وُ در پناهگاه شبانه ام به سر می بردم... پای تلویزیون خوابم برده بود وُ با صدای مامان بیدار شده بودم؛ منتظر شروع بازی بودیم که خوابم برده بود... همه اینها رو یادم بود، یادم بود که با چشمهای باز تا اتاقم اومده بودم وُ شب بخیری هم به برادر وُ مادرم گفته بودم، یادم بود که کورمال کورمال نبودم، هوشیارتر از حالا بودم... اما یادم نبود که آلارم گوشیمو روشن کرده بودم یا نه، یادم نبود برای ساعت چند... همه ی اینها بعد از خواب دو ساعته ام از جلوی چشمای بسته ام رد می شد وُ دستم دکمه ی آف رو می زد... بالاخره یادم اومد که آلارمی نذاشته بودم. برای پنجمین بار زنگ خورد، چشمهام رو باز کردم: My Princes ؛ سریع بلند شدم وُ نشستم، جواب دادم. ترسیده بود...

آروم که شد، قطع کردیم. چند دقیقه ای به ماه نگاه کردم، یاد آهنگ توی کافه افتادم؛ ... درگیر تموم کردنِ پروژه های اون روز دانشگاه بودم که باز به دقیقه ی نود کشیده شده بود وُ بخش اصلیشو پرنسس انجام داده بود؛ پرنسس هم در کنار من گاهی درباره شون توضیح میداد، گاهی شیطنت وُ گاهی هم شعری رو زمزمه میکرد... یادم نیست وقتی هدفون رو گذاشت تو گوشم خواننده چی خوند اما زمزمه ی پرنسس خوب یادمه: ندیدی ماهتاب چه زیباست...

آهنگ صداش تو سرم بود وُ مدام به ماه نگاه میکردم، زیباتر از هر شب، قشنگ تر وُ پر نور تر... سرمو از پنجره بیرون کردم وُ نفس کشیدم... هوای ماهتاب امشب که به ریه هام میرفت پرنسس جلوم تجسم میشد. شیرینی تنفس امشب مثل درآغوش گرفتنش بود. دیگه دلم نمیخواست هوای سینه ام رو خالی کنم، دلم میخواست از شدت داشتنش بمیرم، از لذت بودنش، از این احساس که با صدای من آروم شد وُ به خواب رفت... آروم پیشونیشو بوسیدم وُ به آغوشش شتافتم...

اینجا خاطرات است

و حالا بعد از روزهای سخت، آرامشی در راهه؛ آرامشی تابستانی که قراره تشویش های بهاری رو بشوره و بره... بهار، روزهای پر کاری بود که به سختی گذشت. بهار من دو ماه دارد، از همان روزهایی که از سومین روزهای ماه چهار فصلی ام کارنامه می گرفتم، خرداد برای من جزئی از تابستان بود. و من تابستان را دوست دارم...

حال، تابستان من فرا رسیده، مثل همه ی تابستانها تازه و بهاری است، و قرار است به خوشی سر شود... ان شاالله

نمی دونم پست های که از آخرین روزهای نود و دو وَ اولین روزهای نود و سه در پیش نویسم ذخیره شدند وُ منتشر کنم یا نه، نمی دونم از روزهای سخت اما جذاب آرامش بهاری بگم یا نه، از تنهایی های پرنسس وُ از دل مشغولی های خودم...

نمی دونم از اتفاقات عجیب وُ غریب دفتر وُ همکارام بنویسم یا نه، از روزهای آخر بهار که گویی به سپیدی دیزالو می شد بنویسم یا نه....

بهونه دوباره نوشتنم رویت لینک وبلاگم در ویلاگ دیگری بود، نوشته بود "خاطرات من" کلیک که کردم وبلاگ خودم را دیدم، خواستم یادآوری کنم اینجا خاطرات است نه خاطرات من...