خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

انفجار پشت انفجار

داشت با تلفن صحبت میکرد که یهو گفت «آره اونم اینجاست، سلام میرسونه»... به جز من کسی پیشش نبود، بعد انگار که از اون ورِ خط درباره ی کار آخرم صحبت شده بود، شروع کرد به توضیح دادن که «واسه اون کار بیست روز وقت داشت اما شب آخر انجامش داد، یه امتحان سه واحدیش هم نرفت بده...» دفعه اولی نبود که داشت اینا رو میگفت، حالا یا به خودم یا به دیگران، منم دفعه اولم نبود که از این حرفها به جوش میومدم وُ شروع میکردم به توضیح دادن؛ اینبار دیگه خیلی داغ کردم وُ با صدای بلند وُ یه فشار عصبی که فقط مال این حرفها نبود، شروع کردم به خالی کردن خودم وُ دفاعِ از اینکه تو اون بیست روز، وقتِ سر خاروندن نداشتم وُ اون امتحان سه واحدیِ عمومی هم چیزی به من اضافه نمیکرد وُ همیشه خدا میشه برش داشت... از این مدل عصبی شدن هام حس خوبی ندارم، یاد سالهای کنکور میفتم وُ یه دوره ی خاص از زندگیم، که ای کاش میشد تو حذفِ اضطراری یا مثلا حذفِ پزشکی، به دلیل عدم کشش اعصاب حذفشون کرد...

تلفن رو قطع کرد وُ مث همیشه شروع کرد به جواب دادن... «من داشتم از تو تعریف میکردم...» ... بنده خدا مادر ما بین تعریف کردن هاش وُ تخریب کردن هاش به اندازه یه تار مو فاصله است که معمولا قبل از اینکه مخاطبش پی به این تار مو ببره خودش اونو پاره میکنه وُ ناخواسته تعریفِ گل وُ بلبلیش میشه تخریبِ افغانی وارِ یه ساختمون به قدمت هزار سال... وَ باز مث همه ی بحث های منو مادرم از اینجا رفتیم تو گذشته ها وُ بحث هایِ تکراریِ حل نشده ... وَ بعد، عصبی تر شدن منو انفجار کوه آتشفشانی که هفت - هشت ماهی ازش خبری نبود وُ منم خوابشو بهم نمیزدم...

رو به روی دیوار ایستاده بودم وُ دو دستمو تکیه داده بودم بهش وُ سرم پایین بود، داشتم فکر میکردم... به این که اون سالها فقط دوش آب یخ حال این اوضاعمو رو به راه میکرد... به این که هنوز فرق نکردم وُ حالا زیر همون دوش آب سردم، وَ دقیقا مثل همون سالها با لباسهای تنم زیرش وایسادم که مذاب تنم سرد شه... قلبم تند میزد وُ نفسم میرفت وُ هرازگاهی بر میگشت...

آروم تر که شدم، پرنسس از تو ذهنم گذشت؛ اونم دیشب منفجر شد... به پیامک های دیشبش فکر میکردم وُ تو دلم بهش گفتم «دیدی عصبانیتمو روی تو خالی نکردم؟»

حالا دیگه آرومم... میخندم... انگار همه چیز شده مث قبل... مث زمینی که وقتی سنگین میشه نیاز به یه زلزله درست وُ حسابی داره وُ بعدش مث بچه های خوب چرخشو میزنه...

  • ۹۳/۰۴/۱۲

عصبانیت

پرنسس

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">