خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

صلح معاویه؟

امشب که ساعت صفر شود یا همه چیز خوب است یا عجیب و سیاه...
یا خوب میشویم در کنارهم یا سخت میجنگیم در پی اثبات هم
و من نگران از رفاقت‌هایی که ریخته می‌شوند و جمع کردنشان سخت و ناشدنی

امشب که ساعت صفر شود داستان جور دیگری میشود که بیا و ببین
یا خون میشود و شهید میدهد
یا صلح معاویه است و در پی‌اش انتقام

خدا بخیر کند آخر و عاقبتمان را

لبْ دوخته‌ها

آخ از این رازهای مگو... از این ناگفته‌هایی که هیچوقت گفتنشان نمی‌آید وُ لبت را میدوزد به هم از بس که خروجشان سخت است و شنیدنشان ناگوار.

اشرف مخلوقات که میشوی باید خودت را برای خیلی چیزها آماده کنی. برای حیات، رفاقت، شکست، جان دادن و مرگ... و در دل همه اینها راز مگویی‌ست که سخت میشود زیست و ادامه داد ماموریت اصلی حیات را.

باید دروغ بگویی یا حداقل راست نگویی، باید پنهان کنی یا نشان ندهی، باید شاد باشی یا غمگین نباشی... باید خودت نباشی تا بتوانی در کنار آدمهایی که پرند از تناقض دوام بیاوری...

خودت... خودت در خلوت خودت طوفان بشوی وُ غرش کنی وُ بباری... بباری اما لب باز نکنی... سیر بباری وُ دلت پیر شود وُ چروک روزگار بر چشمهایت نشیند وُ لب باز نکنی از راز نهانِ همه‌کس غریبه.

کی میرسد وقتش؟ وقت آنکه بر فراز بلندترین برج بایستی، فریاد کنی هر چه در این سالها بر تو گذشته ‌و بعد رها کنی خود را .... پرواز به سوی زمین با بالهایی که رازهایت به تو دادند و حین رهایی تنها مرور کنی همه آنها را، وَ چَشم ببندی وُ گوش ببندی به همه‌ی ناله‌ها وُ فریادهایی که تماشاچیان برای رهاییت سر میدهند...

فرود که آمدی دوباره زمان پرواز است. پرواز به سوی معبود و یارِ در انتظار نشسته...

قرن‌طینه

عجب روزهایی شده این لحظه های بی حوصلگی قرنطینه، این شمردن ثانیه ها و نگذشتن عقربه ها از پس هم... گشتن در خانه و بیکاری و بی حوصلگی، چرت های وقت‌و‌بی‌وقت - گاه‌و‌بی‌گاه؛ سرک در موبایل، هیچ نیافتن و ندیدن و نخواندن...

از حق نگذریم یک سالی منتظر این لحظه‌ها بودم که زمان را به بطالت طی کنم و نفس راحتی بکشم از اینکه فکر هیچ نباشم و فقط بگذرد.

اما حالا جانم به لبم رسیده و دلم کمی شلوغی و خفگی در زمان میخواهد...

 

تو فقط بخواه

توی این لحظه‌های آخر بدجوری افتادم به مرور سالهایی که گذشت، مدام میرم تو فکر لحظه لحظه‌هایی که با بالا‌و‌پایین روزگار پیچ‌وتاب خوردم و پیش اومدم. گاهی شاد بودم و گاهی خسته، گاهی سرخوش و گاهی ناامید که فقط به یه چیز فکر میکردم که سال بعد و روزهای بعد بهتر از این باشه.

  • اسفند۹۰: همون سالی که دانشگاه قبول شدم، که نگم واسش چقدر جنگیدم و خدا میدونه جلوی همه وایسادم؛ آرزو کردم وارد فضای کار بشم و روسفید باشم از این انتخاب...
  • اسفند۹۱: سال سختی رو پشت سر گذاشته بودم، وارد کار حرفه‌ای شدم اما زندگی شخصیم عجیب بازی سرم آورد؛ تلخ و زهرمار، به تلخی علی‌کافه‌هایی که این روزها بی‌شیر‌ و شکر سر میکشم. همه آرزوم این بود که فقط به آرامش برسم...
  • اسفند۹۲:  توی کافه لانجین قلهک با مینا خداحافظی کردم و راهی سفر شدم... ۱۵ روز رو با مرتضی یعقوبی و تیممون ایران رو گشتیم و برای شبکه‌دو برنامه روزپخش ضبط کردیم و فرستادیم... لحظه سال تحویل حرم امام رضا بودیم، تجربه اولم بود که عید رو درکنار اون همه آدم باشم؛ اونجا آرزو کردم سال دیگه سالی باشه که با مینا بتونم بیام مشهد.
  • اسفند۹۳: در تدارک نامزدی بودیم و حالا دیگه مسئولیتم سنگین تر شده بود، و باید فکر آب و نون میبودم... آرزو کردم شرایط بر وفق مرادمون پیش بره.
  • اسفند۹۴: سالی رو گذروندم که کلی تجربه کسب کردم، از برنامه زنده شبکه چهار گرفته تا افق و یک . تازه زیر‌و‌بم زندگی متاهلی داشت دستم میومد و مدام جمله بابام تو سرم رژه میرفت: خربزه آب است... آخر سال آرزوم ثبات مالی بود.
  • اسفند۹۵: اون سال همه چیز خوب پیش رفت، من در شبکه افق کارمند شدم و اون روزها که شبکه فاخری بود و سرش به تنش می‌ارزید هم دوستهای خوبی پیدا کردم و هم با بهترین تهیه کننده‌های تلویزیون: پیام ابراهیم پور، الهه بهبودی و محمد علی‌بازی کار کردم... خلاصه همه چیز خوب بود الا دغدغه سربازی... خواسته‌ی دم سال تحویل‌م فقط آسون شدن سربازیم بود.
  • اسفند۹۶: شُکر... همه چیز خوب و دلنشین؛ سرباز شبکه‌افق شدم و دیگه چی بهتر از این، هم خدمتی بامرامی پیدا کردم که او هم سرباز افق شده بود و ظرف ۲ماه به بهترین دوستهای هم تبدیل شدیم... یکی از بهترین برنامه‌های شبکه رو اجرا کردم و چی بهتر از این که سرباز باشی و مجری و تدوینگر.
  • اسفند۹۷: تصویربرداری و ساخت کلیپ ناهار آخرسال صباایده به ما سپرده شده بود، آمدیم صباایده و همانجا دل من میان صفا و صمیمت و رفاقت‌شان جا ماند. آرزو کردم سربازیم که تمام شد بیایم صباایده. وَ آمدم...
  • اسفند۹۸: ۹۸ برای همه ایران سال سخت و بدی بود اما سوای همه آن، اوضاع من بد نبود؛ بهترین ها رو تجربه کردم و حرکتم رو به جلو بود... خداروشکر.

در این ساعات معلق میان بیست‌ونهم و یکم آرزویی کردم که امیدوارم بازهم همای سعادت روی شانه‌ام باشد و به خواست خدا برآورده شود...