خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

آخرسالی

آخر سال مثل میوه ایست که در ظرف میوه انتظارت رو میکشد؛ هلو، سیب، گیلاس و اما برای من بِه است. عطرش فریب دهنده است و طعم بخصوصی ندارد اما امان از خوردنش، اگر خوب نجوی و حواست نباشد یک تکه ی بزرگش در گلو گیر میکند و تا به خودت بیایی سرخ و سفید شده ای و طلب آب میکنی.

از گلو که پایین میرود تازه میفهمی چه غلطی کرده ای و هربار به خودت میگویی که دفعه بعد بیشتر بجو کمتر بخور.

حکایت منو کارهایم در آخر سال همین است. همیشه اولش ساده اند و پولش خوب است و نانی در روغن... به اسفند که میرسد نفس تنگ می شود و تمام شدنش سخت. شب نخوابی می خواهد و همت دوچندان و خستگی مضاعف.

آخر دلم نمیخواهد با ادامه اش در فروردین حمد و سوره ای باشم بر تعطیلات و خوشی آن چندروز تعطیلی.

دکمه غلط کردمش را پیدا کردی به من هم نشان بده...

منطقه پرواز ممنوع

دلم میخواهد یک کارمند دون پایه در پست‌ترین شرکت دولتی بودم و اینجا نبودم. دلم میخواهد یک مهندس قوزکرده پای یک کامپیوتر فکستنی بودم تا اینکه اینجا دوربین به دست در حال دویدن. دلم میخواهد یک جزء بی‌عرضه در یک اداره‌ی بوی نا گرفته بودم و ۸ تا ۱۶ کار میکردم تا اینکه بخواهم فکر کنم و خلاق باشم و تلاش کنم.

من خسته شده ام. خسته شده ام از دویدن به سمت علاقه، مهارت و خلاقیت. خسته شده‌ام از شب نخوابیدن و زیاد کار کردن. از مرخصی نداشتن و کار و تفریح را یکی کردن.

من دلم میخواهد زندگی را طور دیگر تجربه کنم. آنطور که وقتی مُردم در حسرت همه‌ی آرزوهای نرسیده و تلاش‌های نکرده باشم. و بخواهم طوری بمیرم که برایم بنویسند جوان ناکام؛ پیری را نبینم که نکند تا دم مرگ بارقه‌ی امید در دلم زنده باشد که شاید روزی دوباره برمیگردم و پرانرژی میشوم.

و شاید این یک استعفانامه باشد برای همه روزهایی که برایم روشن بودند و برایشان تلاش کردم، استعفانامه‌ای باشد برای همه‌ی خاکریزهایی که فتح کردم و تنها خراش برداشتم؛ این پرچم سپیدی است برای خاکریزی که مغلوبم کرد وَ زمینم زد.

پایان، جشنواره فجر ۳۸، روز چهارم