خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

۱۹ مطلب با موضوع «عجین شده با کار» ثبت شده است

صلح معاویه؟

امشب که ساعت صفر شود یا همه چیز خوب است یا عجیب و سیاه...
یا خوب میشویم در کنارهم یا سخت میجنگیم در پی اثبات هم
و من نگران از رفاقت‌هایی که ریخته می‌شوند و جمع کردنشان سخت و ناشدنی

امشب که ساعت صفر شود داستان جور دیگری میشود که بیا و ببین
یا خون میشود و شهید میدهد
یا صلح معاویه است و در پی‌اش انتقام

خدا بخیر کند آخر و عاقبتمان را

آخرسالی

آخر سال مثل میوه ایست که در ظرف میوه انتظارت رو میکشد؛ هلو، سیب، گیلاس و اما برای من بِه است. عطرش فریب دهنده است و طعم بخصوصی ندارد اما امان از خوردنش، اگر خوب نجوی و حواست نباشد یک تکه ی بزرگش در گلو گیر میکند و تا به خودت بیایی سرخ و سفید شده ای و طلب آب میکنی.

از گلو که پایین میرود تازه میفهمی چه غلطی کرده ای و هربار به خودت میگویی که دفعه بعد بیشتر بجو کمتر بخور.

حکایت منو کارهایم در آخر سال همین است. همیشه اولش ساده اند و پولش خوب است و نانی در روغن... به اسفند که میرسد نفس تنگ می شود و تمام شدنش سخت. شب نخوابی می خواهد و همت دوچندان و خستگی مضاعف.

آخر دلم نمیخواهد با ادامه اش در فروردین حمد و سوره ای باشم بر تعطیلات و خوشی آن چندروز تعطیلی.

دکمه غلط کردمش را پیدا کردی به من هم نشان بده...

منطقه پرواز ممنوع

دلم میخواهد یک کارمند دون پایه در پست‌ترین شرکت دولتی بودم و اینجا نبودم. دلم میخواهد یک مهندس قوزکرده پای یک کامپیوتر فکستنی بودم تا اینکه اینجا دوربین به دست در حال دویدن. دلم میخواهد یک جزء بی‌عرضه در یک اداره‌ی بوی نا گرفته بودم و ۸ تا ۱۶ کار میکردم تا اینکه بخواهم فکر کنم و خلاق باشم و تلاش کنم.

من خسته شده ام. خسته شده ام از دویدن به سمت علاقه، مهارت و خلاقیت. خسته شده‌ام از شب نخوابیدن و زیاد کار کردن. از مرخصی نداشتن و کار و تفریح را یکی کردن.

من دلم میخواهد زندگی را طور دیگر تجربه کنم. آنطور که وقتی مُردم در حسرت همه‌ی آرزوهای نرسیده و تلاش‌های نکرده باشم. و بخواهم طوری بمیرم که برایم بنویسند جوان ناکام؛ پیری را نبینم که نکند تا دم مرگ بارقه‌ی امید در دلم زنده باشد که شاید روزی دوباره برمیگردم و پرانرژی میشوم.

و شاید این یک استعفانامه باشد برای همه روزهایی که برایم روشن بودند و برایشان تلاش کردم، استعفانامه‌ای باشد برای همه‌ی خاکریزهایی که فتح کردم و تنها خراش برداشتم؛ این پرچم سپیدی است برای خاکریزی که مغلوبم کرد وَ زمینم زد.

پایان، جشنواره فجر ۳۸، روز چهارم

بمانم یا بروم؟!

فضاها چقدر به آدمها وابسته اند... یعنی شاید از جایی خوشت بیاید که تنها دلیلش حضور آدمی بوده که اول بار آنجا را در ذهنت خلق کرده... و چقدر زود بی میل می شوی به جایی که دوستش داشتی و خانه ات می پنداشتی وقتی دیگر یاوری برایت نمانده که از قشنگی ها بگوید و از لذت هایش...

روزهای سختی رو میگذرونم، نه از این بابت که بهم سخت بگذره... سخته مث بچه ای که اول بار میخواد بدون چرخ های کمکی دوچرخه سواری کنه... مث سنگ نوردی که دیگه طنابش به جایی وصل نیست... مث جوینده ای که به عمیق ترین دره مسیر رسیده و حالا باید از روی پل پوسیده ای که انتهاش معلوم نیست انتخاب کنه: موندن و در حسرت دیدن اونور مسیر یا خطر کردن و قدم گذاشتن روی پل...

قطعا دنیا برای آنهایی که این سوی پل ماندند تحفه ای نخواهد داشت.

برای سید

سیدجان سلام، ایام به کام...

اکنون که این را برایت می نویسم چند روزیست که تو را ندیده ام... امروز بعد از حدود چهار سال در کنار تو نشستن و تدوین کردن تازه فهمیدم تو چه نعمت و دوست بزرگی هستی...

امروز شدید دلتنگت شدم... دلتنگ لحظه هایی که بدون هدفون باهم تدوین میکردیم و صدای برنامه هامون توی هم گم میشد و هیچ کس به غیر از خودمون نمیفهمید داریم چیکار میکنیم... دلتنگ سه بار روی موس کلیک کردنت... دلتنگ بی حوصله شدنت که موسیقی پلی میکردی که عکس های حنانه سادات را نشانمان میدادی که روی صندلی می ایستادی و دستمان می انداختی ... 

اصلا دلتنگ همان حضورت، فقط بشینی و به قول خودت بورس بازی کنی...

امروز تازه فهمیدم داشتن چون تویی که راحت و بی هیچ منتی بهش تکیه میکردم چقدر در زندگیم پربوده... اونقدر پر رنگ که حسش نمیکردم، مثل نفس کشیدن...

ببخشید بعد از چهار... (هی)

منتظرت هستیم.

باکس شماره یک منتظرت هست.

ترس

و این سخت تربن بازبینی دنیاست

بازبینی استاد در تلوبیون، شیطنت من در اینسرت گذاری

وای

ای کاش اتفاق بدی نیفتد

یاخدا

چقدر عجیب که امشب من ترس دارم و مهران مدیری هم موضوعش ترس است. 

پرسید عجیب ترین ترس شما چیست... آقای مدیری من عجیب دارم میترسم و استرس دارم

روزهای کاری گذشته وُ پیش رو

تقریبا سه ماهی هست که به صورت جدی داریم با هم کار میکنیم و پول در میاریم. روزهای خوبی بودن، از چندتا ناراحتی کوتاه که به خاطر خستگی، بینمون ایجاد شده بود بگذریم در کل من که خیلی خوشحال و راضی ام... کلا در کنار تو لذت بخشه، حالا فرقی نداره کجا و چه جوری... یه جا لذت همکار بودن و همفکر بودن در خلق یک اثر، وَ یا همراه بودن در خلق چیزهای زیبا و دلنشین...

از همه ی خوبیهایش که بگذریم بدجوری فشار عصبی داره بهمون وارد میشه... تو دیشب دل درد داشتی و الکی گفتیم از لواشکه و من الان ساعت پنج و ده دقیقه صبح، بعد از دو ساعت بیداری کشیدن هنوز دست و دلم به کار نمیره که کار علی پسرخالمو تموم کنم و خیال همه آروم شه... راستی، لبم هم از دیروز قبل ازینکه بیام اونجا برای ضبط پلانهای شمع، شروع کرد به باد کردن و الان طرف چپ لب بالام دو برابر بقیه اش شده، کتفم هم که مث همیشه...

آسمون هر از گاهی یه رعد و برقی میزنه و خبر از بارون میده وُ من تو آشپزخونه با تک لامپ 50 روی آرک دارم بعد از چندین پست نیمه کاره ی آپ نشده بالاخره یکی رو به فرجام میرسونم تا شاید دوباره اینجا نوشتن رو شروع کنم... دلیلش شروع دانشگاه و این چیزها نیست، بخاطر این دارم مینویسم که چند روز پیش به اینجا سر زده بودی و همین کارت منو تشویق کرد تا دوباره برای پرنسس عزیزم بنویسم...

پرنسس جان، اکنون که این را مینویسم آسمان در سیاه ترین ظلمت بعد از سحرگاه و قبل از آمدن خورشید، با رعدهایی غران و برق هایی نه چندان چشمگیر خبر از بارانی میدهد که تو چند روزیست انتظارش را میکشی وُ البته دل هر دویمان بدجوری هوای یک نمه باران دو نفره کرده... دلمان بدجوری هوای چای داغ و ذرت تند و در کنار هم گرم شدن را کرده... خلاصه اینکه دلمان بدجوری هوای یک صبح، باهم بودن وُ یک پیتزا غزال بعدش را کرده... انگار همه ی چیزهای خوب مال نیمه ی دوم سال است که نیمی از موجودات این کره ی خاکی خوابند و برای آن نصفه ی دیگری که بیدارند جا بازترست و بیشتر خوششان میگذرد...

مینای عزیزم، اکنون که این را برایت مینویسم دلم بی قرار دل درد سر شبت است و کمی لب و کتفم درد میکند و دستم به کار نمیرود... اکنون که این را مینویسم از چندمین زمین خوردنمان در ارائه ی طرح میگذرد و دوباره دست به زانو زده ایم وُ یا علی گفته ایم وُ همت کرده ایم وُ طرح جدیدی در سر داریم... شاید قبول بیفتد و در مسیرش از چاله ها و دست اندازهای قبلی درسی گرفته باشیم و به امید خدا آغازش کنیم، که آغازش میشود مسیری جدید در دغدغه ها و استرس ها و طلب مطلوب جدید کردن از خداوندگارمان، الله...

هفته های آخر

توی هفته ی آخر سال و نود و سه به سر میبریم. کارهای عقب موندم یکی یکی دارند تموم میشن و فکر کنم به جز یکی دو کار که از اول واسه عید برنامه ریزی شده بودن چیزی رو واسه اون ور سال نذارم.

صبح کار انیمیشن تموم شد و تو امروز دیدیش و کلی ازم تعریف کردی و گفتی بهترین کار تدوین و صداگذاریم بوده... امشب هم دارم روی چهل و خورده ای اصلاحیه ای کار میکنم که اون آقای قدر نشناس میگفت این اولین کاریه که این همه اصلاحیه میخوره که اگه اصلاحیه هاشو نگاه کنی همه ایراد محتوایی و نریشنی و کارگردانی داره و چندتاش به من مربوط میشه... اما اون دوست داشت جور دیگه حساب کنه.

دلم از همشون پره و همونجوری هم که بهت گفتم دیگه دلم نمیخواد باهاشون کار کنم. فقط ای کاش اون کار شهرداری رو از دست نمیدادم... با این حال امشب باز به محمد گفتم اگه کاری بود حتما بهم بگه تا ببینیم خدا چی میخواد...

از شر اون خلاص شدیم گرفتار این یکی شدیم

محض اطلاع گروه جدیدی که باهم همکار شدیم و برای اون شبکه ی فیروزه ای رنگ جدید دارید تدارک میبینید بگم که: خورشید از شرق تهران طلوع میکنه نه جنوب... اگر دنبال تصویر جدیدی هستید یه سر به شمال شرق تهران بزنید تا فجر خورشید رو ثبت کنید و از چرکی آسمون تنفر انگیز جنوب شهر هم رها میشید...

من باب عصبانیت های ایجاد شده از آقای حرص درار2