«امیرحسین، خسته شدم»
- سه شنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۳، ۱۱:۵۹ ب.ظ
- ۰ نظر
نمیدونم چرا این روزهای اول تیر بدجوری قمر در عقرب شدن وُ یه روزش به اندازه یه هفته میگذره... اصلا حالم خوب نیست، حال پرنسس هم... نمیدونم چرا کم طاقتم، عجول شدم وُ عصبی... پرنسس هم هر روز تحمل میکنه به امید فردایی که بشم همون آدم سابق... :(
روزهام عجیب میگذره... انگار یه موش افتاده وسط دنده ی ساعت بزرگ زندگیم وُ هر دقیقه اش به یه وری وول میزنه وُ گاهی چرخدنده هاشو خورد میکنه و کُند؛ گاهی هم یه گوشه کز میکنه وُ میذاره راحت زندگیمونو بکنیم وُ از گذر عمر لذت ببریم، اون گوشه کز میکنه وُ از تماشای اینکه ما سیصد سال عمر اون کلاغ های خوش صدا رو تو یه لحظه زندگی میکنیم حرص میخوره وُ دوباره شروع میکنه به سائیدنِ این خوش رقصیِ دنده هایِ خوش تراشِ زندگیمون...
نمی دونم والا چه حکایتیه که لحظه ای باهمیم وُ لحظه ای در میدان نبرد مقابل هم... وَ بعد این پرنسس مهربونه که بالهای سپیدش رو به نشونه ی صلحِ الی ابد پرواز میده در سپیدی آسمون زندگی؛ وَ دوباره روشنی رو به چشمای سیاهم هدیه میده. آخ پرنسس...
به آهنگِ سمائش به معراج میروم ... و باران سیاهش به خاکم می راند