خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

برای سید

سیدجان سلام، ایام به کام...

اکنون که این را برایت می نویسم چند روزیست که تو را ندیده ام... امروز بعد از حدود چهار سال در کنار تو نشستن و تدوین کردن تازه فهمیدم تو چه نعمت و دوست بزرگی هستی...

امروز شدید دلتنگت شدم... دلتنگ لحظه هایی که بدون هدفون باهم تدوین میکردیم و صدای برنامه هامون توی هم گم میشد و هیچ کس به غیر از خودمون نمیفهمید داریم چیکار میکنیم... دلتنگ سه بار روی موس کلیک کردنت... دلتنگ بی حوصله شدنت که موسیقی پلی میکردی که عکس های حنانه سادات را نشانمان میدادی که روی صندلی می ایستادی و دستمان می انداختی ... 

اصلا دلتنگ همان حضورت، فقط بشینی و به قول خودت بورس بازی کنی...

امروز تازه فهمیدم داشتن چون تویی که راحت و بی هیچ منتی بهش تکیه میکردم چقدر در زندگیم پربوده... اونقدر پر رنگ که حسش نمیکردم، مثل نفس کشیدن...

ببخشید بعد از چهار... (هی)

منتظرت هستیم.

باکس شماره یک منتظرت هست.

این نیز بگذرد

یک سال گذشت...  خیلی زود ... سریعتر از اون چیزی که فکرشو میکردم...

دقیقا سال پیش همین روزها فقط به فکر طی شدن روزها بودم و رسیدن آخر هفته و گرفتن این برگه های کم یاب... برگه هایی که از صدآفرین ها و هزارآفرین های سال اول ابتدایی عزیزتر بودن و به دست آوردنشون سخت تر و سخت تر...

لازم نبود آدم خوبی باشی یا کارهاتو خوب انجام میدادی... فقط قلق داشت ... قلقشو باید پیدا میکردی... ظرف میشستی، پا میکوبیدی، توالت میشستی، پا میکوبیدی، دستمال میکشیدی، پا میکوبیدی و یا ...

اون روزهای اول که همه چیز گنگ بودند، عین یه دنیای جدید با آدمهای عجیب و با زبونی غریب، فقط گیج و نگران توی چاردیواری پادگان دنبال یه همزبونی دنبال یه روزنه، دنبال یه چیزی که حالتو خوب کنه... دنبال همین برگه های کوچیک که توش بنویسن از همین امروز تا هر روز که دلت بخواد... بری و فرار کنی ... فرار کنی از اینکه هر روز سر یه ساعت مشخص یه کار مشخص انجام بدی، فرار کنی از کار نکردن از فیلم ندیدن از موسیقی گوش ندادن؛ فرار کنی از همه ی نداشته های لذتبخش دنیای بیرون اون چاردیواری...

اونجا فقط یادمیگیری چطور چشمتو به همه سختی ها ببندی و توی دلت بگی امروز هم شب میشه و همه ی اینها تموم میشن و فردا ... فردا ... (هی) فردا هم همینه.

امروز هم میگذره...