خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

اسپندِ بی زغال وُ شکر

از «بی شیر و شکر»ِ مینا وُ چند اتفاق خوب دیگر که بگذریم... روزهای آخر سال بدجوری اسفند روی آتیشمان کرد وُ بُخور جانانه ای از دم مسیحایی مان گرفت... اما ماجرای سوزشمان آن بود که حتی دو هزاری هم کاسب نشدیم وُ که اگر اسفندِ در دستِ کودکانِ چهارراه بودیم جیبمان پر بود وُ از آن همه جلِز وُ ولِز چیزکی عایدمان می شد...

اسفند ما از آنجا روی آتش رفت که مدیر گروه شبکه عوض شد، عوض شدن همانا وُ گُر گرفتن ما نیز همانا... ایراد های بنی اسرائیلی اش مثل فوتی بود که زغال گداخته را قرمز وُ سوزان میکرد؛ و زردی اش را به ما میداد وُ سرخی مان را می ستاند؛ نمی دانم حالا گرم میشود با این فوت کردن، وَ یا از سرخ شدن زغال ذوق میکند وُ از خیره شدن چشمش کسب تمام لذات دنیوی را...!! (راستی نمی دانم لذات جمع لذت هست یا نه، وزنش که خوب است)

یه وقتهایی وقتی برنامه میرسه به آنتن من وُ آقای مدیرتولید فقط یه چیزی میگیم: خدا کمکمون کرد. و انصافا همینه، خیلی وقت ها به مدد خود خداست که برنامه به آنتن میرسه وُ پخش میشه وُ بیننده در کمال آرامش میبینه وُ حتی سر سوزنی از فشار روانی کار رو هم حس نمیکنه... خب این هم جزئی از کار ماست؛ اما این روزها فشار روانی به یه چیزهایی مث نحسی تبدیل شده، نحسی همین مدیرگروه عزیز که از لحظه ی اومدنش برای تیم ما بدبیاری آورده... بدبیاری های که به لطف خدا خیلی زود حل شدن.

راستی تا حالا از یه پدر پرسیدید که ساعتهایی که خانمش در اتاق عمل در حال زایمان نوزادش بوده چه استرسی داشته؟! این دقیقا همون حسیه که دو ساعت مونده به تحویل پلی بک ها، وقتی که هنوز کار رو اکسپورت نکردی برق میره وُ تو میمونی وُ عکسِ هاج وُ واج خودت توی یه مانیتور خاموش... حالا دیگه برو تا تهش که وقتی برق میاد، بال در میاری وُ تا سرحد معاشقه وُ بوسیدنش هم پیش میری... (اما این کار رو نمیکنی چون می دونی که پریز برق، خطر داره...!!)