خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

وانمود میکند دوستت دارد

دنیای عجیب تکنولوژی و پیشرفتهاش یواش یواش به تو میقبولونه که هرچیزی ممکنه و اتفاقِ "هر ناممکنی" ممکن... شاید اول نفهمی دقیقا یعنی چی و خوشحال باشی از این همه آسایش شبه شاهانه... اما هرچی جلوتر میره ذره ذره از خوش خرامیهاش میفهمی کاسه ای زیر نیم کاسه اس وُ نه تو پادشاهی وُ نه اون ابزار دست تو؛ و حالا تو میترسی از این "هر ناممکنی"، میترسی از قربانی شدن...
باید کشت، هرچیزی که تو رو ترسونده رو باید کشت... هرچیزی که "هرناممکنی" رو ممکن کرده رو باید کشت... اما تو راه دوم رو انتخاب میکنی، قربانی میدی...
بازی جلو میره... دیگه چیزی از مهره های شطرنج باقی نمونده که حریفت دستت رو میخونه... تکنولوژی دست تو رو خوند... زاده ی دست تو، دست تو رو خوند... تو ترسیدی اما عادت کردی به ترسیدن از "هر ناممکنی" ...
 باید قربانی داد، سرباز... شایدم رخ، و یا اسب... گوشت اسب لذیذتره و حرکتش خاص و غافلگیر کننده... تو اسب رو انتخاب میکنی، اسب میتازه اما بلده قربانی نشه... اون حواسش نیست زمین بدون پادشاه معنی نداره... اسب بلد نیست پادشاهی کنه و دلش نمیخواد قربانی باشه... تو این رو دیر میفهمی...
هوش مصنوعی، -رقیبت- بدجوری دست تو رو خونده... تو انقدر ترسیدی و نمیدونی چیکار کنی که دلت میخواد به هیچ چیز فکر نکنی و مست برقصی و بذاری پیش بره... پیش بره... پیش میره...
حریفت تند تند ساعت میزنه مهلت فکر کردن نمیده، داره از تو سریع تر فکر میکنه... به خودت شک کردی و دلت میخواهد جلوی آیینه رگ بزنی و به واقعی بودنت خوب پی ببری... دلت میخواد فریاد بکشی و دیوار دور و برت رو لمس کنی، هزار بار چشمهاتو میبندی دوباره باز میکنی تا مطمئن بشی همونجایی هستی که باید باشی و متاسفانه همونجایی هستی که بودی، ته زمین مربع d ...
دور تا دورت سربازهای حریف ایستادن وُ حالا خوب بلدن مث ناخودآگاهشون وزیر باشن و پادشاهی کنن... تو محاصره شدی... "هر ناممکنی" ممکن شده... متاسفانه ناممکن ترین چیزی که انتظارشو نداشتی ممکن شده... قربانی، خون، شکست
ترس برای آیندگان... خون ... محاصره انسان های رو به انقراض...

فکرهای این روزها

امروز مصاحبه اسماعیل رو توی هفت صبح خوندم. از پدرش هم خوندم، دلنوشته های ابراهیم حاتمی کیا... فکرم مشغول شد، از اون مشغله هایی که نمیفهمی چطور مث خوره افتاده به جونت...

ساعتی بعد، از سر کلافگی آپارات رو باز کردم، کانالهای جدید و برنامه های بی کیفیت، خاله زنک بازی های مدرن و طولانی، تقلیدهایی از جنس تهیه کننده های لاشخور تلویزیون؛ اصلا انگار فرقی نداره راه ارتباطی کجاست و چجوریه... فقط یاد گرفتن کپی کنن و مزخرف بسازن و با نشون دادن چهارتا تار مو و گفتن دوتا جمله خط قرمز بگن ایول عجب تحولی عجب برنامه ای... (!)
ابراهیم و اسماعیل و یوسف تو سرم مرور شدن... خوش بحالشون، هوای همو دارن... بیشتر خوش بحال حاتمی کیای بزرگ که دو تا پسر ماجراجو داره که به لطف اونا نه از تکنولوژی عقب میمونه و نه از فضای تجربه گری های نو...
 افسوس، ای کاش پایه داشتم و برنامه میساختم... شاید مقدمه ی خوبی میشد برای عرض اندام و مستقل شدنمون.