خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

نبودنم

پرنسس من سلام
نبودنم دل جفتمون رو بدجوری تنگ کرده
نبودنم شده یه کابوس وُ یه جای خالی برای جفتمون
اما تو، توی قلبم خونه داری و اون گوشه ی قصر دلم شبها برام هزارویک شب میخونی و من از تماشای صدایت به معراج میروم...
عاشقانه دوستت دارم

ثانیه های آخر

فقط دو ساعت مونده بود... دو ساعت تا پایان وَ دو ساعت تا به آغاز... آسمون تیره بود اما به زلالی دریا می بارید

هیچ کدوممون کنار خانواده نبودیم، آخه چند روزی بود که خانواده هم شده بودیم وُ تو اون دو ساعت نهایی باهم قدم می زدیم... من کمی عقب تر وُ گوشی به دست، بقیه هم جلوترو مثل من... به پرنسس زنگ زدم خواستم این دم دمهای آخر کمی باهاش حرف بزنم، میدونستم وقتی وقتش بشه دیگه نمیشه حرف زد، دیگه فرصتش نیست، نه من با موقعیتی که دارم میتونم و نه اون با شرایطی که داره...

کلاه جین لبه دارم رو سرم بود وُ دستم توی جیبام، حالا کمی همردیف هم شده بودیم وُ دوباره خانواده چهار نفرمون شکل گرفته بود. از این کوچه به اون کوچه... حسابی غلغله بود، هرچی به مقصد نزدیک تر میشدیم شلوغ تر بود. کیپ تا کیپ آدم وایساده بود؛ یه لحظه نگاهم به یه پلیس افتاد تک وُ تنها میون جمعیت با حسرت به این و اون نگاه میکرد وُ دور خودش دور باطل می زد...

از این خیابون به اون خیابون... هر کی هر میونبری یادش بود می زد، دیگه داشتیم نزدیک می شدیم... گنید طلایی رنگ ضریح زیر نم نم بارون می درخشید وُ شوق ما رو بیشتر می کرد...

رسیدیم به باب الجواد، در بسته بود، بیرون حرم فرش پهن کرده بودن تا مردمی که نتونستن برن داخل، همونجا با صدای بلندگوها سالشون تحویل شه... ثانیه ها بدجوری تندتند متاختند وُ لحظه ای به لحظات آخر سال امون نمی دادند. ما مایوس بودیم، سرگردون بودیم. نمی تونستیم زودتر از اینها خودمونو به حرم برسونیم، باید مستند آرامگاه خواجه اباصلت رو تموم میکردیم، آخه پس فردا پخش داره وُ باید فردا فاینالش برسه به تهران.

از باب الجواد راه افتادیم به سمت در اصلی که یه در مخصوص دیدیم، چندتا خادم جلوش وایساده بودن... حرف زدیم... نمی دونم چی اما راه رو برامون باز کردن؛ طلبیده شدیم... این در مث درهای دیگه نبود، اول وارد یه کریدور شدیم وَ بعد رواق امام خمینی وَ بعد دعای تحویل سال وَ بعد ...