خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

برای همه ی زندگیم...

پرنسس عزیزتر از جانم، سلام

این دومین نامه ایه که برات می نویسم... البته ببخشید که نامه های اینجوری مث نسخه های کاغذیش قابلیت ردپا گذاشتن وُ مِهر وُ محبتِ فزون تر از کلمات رو نداره... پرنسسم، نقطه ی عطف زندگی من وَ نقطه عطف زندگی تو، باهم در امشب گره خورده بود... اما جدا از هم وُ هرکدوم تو گوشه ای از این تهران کثیف وُ جدایی انداز...

هیچ وقت دلم نمیخواست شرایط اینطوری پیش بره، روزهای عصبی اخیر هم برای همین بود، من دلم نمیخواست این اتفاق اینطوری وَ جدا از هم بیفته؛ دلم میخواست نقطه ی عطف زندگیت در کنار منو با من رقم بخوره...

اما دیگه باهاش کنار اومدم؛ از هم که جدا شدیم تا پای تاکسی ها پیاده اومدم، اصلا نفهمیدم چطور گذشت؛ فقط یه لحظه به خودم اومدم وُ پادردی که از سر شب و از قبل از دیدن تو سراغم اومده بود، امونمو برید وُ دیگه نای رفتن نداشتم... توی تاکسی، ماشین ها از بینمون رد میشدن وُ من، مث شاتر B عکاسی فقط آبستره ی نور میدیدم... نورها کش و قوس میومدن وُ فکرت اما زیگزاگ وُ شکسته شکسته در ذهنِ از پا دراومده ی من، نیزه بر سپر میکوبید... هجوم می آورد وُ این جنازه ی آش و لاش شده رو بدجوری اربن اربا می کرد...

حالا اما باهاش کنار اومدم؛ به خودم گفتم یه پرنده وقتی جوجه هاش به دنیا میان شاید دو سه روز اول غذای جویده شده دهنشون بذاره اما چند روزی که گذشت از بالای لونه پرتشون میکنه پایین تا با اولین زمین خوردن پرواز رو یاد بگیرن؛ پروازی که از جویدن وُ مزه مزه کردن خیلی لذت بخش تره... پرواز که یاد بگیره حالا میتونه در کنار مادر و پدرش، خودش غذاشو پیدا کنه...

باهاش کنار اومدم وُ به خودم گفتم بذار پرواز یاد بگیره؛ منم در کنارش مواظبشم، کمکش میکنم... پرواز که یاد بگیری باهم اوج میگیریم تو آسمونا وُ میریم به سوی رهایی...

خبری در راه است...

شاید گفتن این خبر کمی زود باشه اما هجدهم آبان نود و سه قراره اتفاق مهمی تو زندگی من بیفته... نه فقط اینکه یک سال از عمر من میگذره و من یک قدم به مرگ نزدیک تر میشم، نه... و نه اینکه یک سال از عمر این وبلاگ میگذره، نه... اینها اتفاقات از پیش معلوم شده ای هستن...

هجدهم آبان نود و سه در گوشه ای از شمال تهران قراره اتفاقی بیفته که خیلی وقته منتظرشم...

اسکرین سِیور

به قول مجری محبوبم: «این روزها مردم روی استندبایند»... خب، منم از این قاعده مستثنا نیستیم وُ انگار یه خستگی بیرون نرفتنی تو وجودمه...

برنامه ها که همه تعطیل شدن وُ واسه ماه رمضون برنامه ای نگرفتم تا شاید برای بعدش کار جدیدی رو شروع کنیم... اولش خیال میکردم میشینم خونه وُ استراحت میکنم وُ خستگیِ متصل شدنِ آخرین قسمتِ سال نود و دو به اولین قسمت برنامه نوروز رو از تنم بیرون میکنم وُ بالاخره تعطیلات عیدمو شروع میکنم...

اما آدمی مث من که از هفده سالگی کار کرده؛ نمی تونه خیلی بیکار بشینه وُ استراحت کنه... خلاصه اینکه این روزها یه جایی مشغول یه کاری هستم که هیچوقت فکرشو نمیکردم منم به این جرگه بپیوندم، پولش زیاد نیست اما خب، جالبه...

انفجار پشت انفجار

داشت با تلفن صحبت میکرد که یهو گفت «آره اونم اینجاست، سلام میرسونه»... به جز من کسی پیشش نبود، بعد انگار که از اون ورِ خط درباره ی کار آخرم صحبت شده بود، شروع کرد به توضیح دادن که «واسه اون کار بیست روز وقت داشت اما شب آخر انجامش داد، یه امتحان سه واحدیش هم نرفت بده...» دفعه اولی نبود که داشت اینا رو میگفت، حالا یا به خودم یا به دیگران، منم دفعه اولم نبود که از این حرفها به جوش میومدم وُ شروع میکردم به توضیح دادن؛ اینبار دیگه خیلی داغ کردم وُ با صدای بلند وُ یه فشار عصبی که فقط مال این حرفها نبود، شروع کردم به خالی کردن خودم وُ دفاعِ از اینکه تو اون بیست روز، وقتِ سر خاروندن نداشتم وُ اون امتحان سه واحدیِ عمومی هم چیزی به من اضافه نمیکرد وُ همیشه خدا میشه برش داشت... از این مدل عصبی شدن هام حس خوبی ندارم، یاد سالهای کنکور میفتم وُ یه دوره ی خاص از زندگیم، که ای کاش میشد تو حذفِ اضطراری یا مثلا حذفِ پزشکی، به دلیل عدم کشش اعصاب حذفشون کرد...

تلفن رو قطع کرد وُ مث همیشه شروع کرد به جواب دادن... «من داشتم از تو تعریف میکردم...» ... بنده خدا مادر ما بین تعریف کردن هاش وُ تخریب کردن هاش به اندازه یه تار مو فاصله است که معمولا قبل از اینکه مخاطبش پی به این تار مو ببره خودش اونو پاره میکنه وُ ناخواسته تعریفِ گل وُ بلبلیش میشه تخریبِ افغانی وارِ یه ساختمون به قدمت هزار سال... وَ باز مث همه ی بحث های منو مادرم از اینجا رفتیم تو گذشته ها وُ بحث هایِ تکراریِ حل نشده ... وَ بعد، عصبی تر شدن منو انفجار کوه آتشفشانی که هفت - هشت ماهی ازش خبری نبود وُ منم خوابشو بهم نمیزدم...

رو به روی دیوار ایستاده بودم وُ دو دستمو تکیه داده بودم بهش وُ سرم پایین بود، داشتم فکر میکردم... به این که اون سالها فقط دوش آب یخ حال این اوضاعمو رو به راه میکرد... به این که هنوز فرق نکردم وُ حالا زیر همون دوش آب سردم، وَ دقیقا مثل همون سالها با لباسهای تنم زیرش وایسادم که مذاب تنم سرد شه... قلبم تند میزد وُ نفسم میرفت وُ هرازگاهی بر میگشت...

آروم تر که شدم، پرنسس از تو ذهنم گذشت؛ اونم دیشب منفجر شد... به پیامک های دیشبش فکر میکردم وُ تو دلم بهش گفتم «دیدی عصبانیتمو روی تو خالی نکردم؟»

حالا دیگه آرومم... میخندم... انگار همه چیز شده مث قبل... مث زمینی که وقتی سنگین میشه نیاز به یه زلزله درست وُ حسابی داره وُ بعدش مث بچه های خوب چرخشو میزنه...

«امیرحسین، خسته شدم»

نمیدونم چرا این روزهای اول تیر بدجوری قمر در عقرب شدن وُ یه روزش به اندازه یه هفته میگذره... اصلا حالم خوب نیست، حال پرنسس هم... نمیدونم چرا کم طاقتم، عجول شدم وُ عصبی... پرنسس هم هر روز تحمل میکنه به امید فردایی که بشم همون آدم سابق... :(

روزهام عجیب میگذره... انگار یه موش افتاده وسط دنده ی ساعت بزرگ زندگیم وُ هر دقیقه اش به یه وری وول میزنه وُ گاهی چرخدنده هاشو خورد میکنه و کُند؛ گاهی هم یه گوشه کز میکنه وُ میذاره راحت زندگیمونو بکنیم وُ از گذر عمر لذت ببریم، اون گوشه کز میکنه وُ از تماشای اینکه ما سیصد سال عمر اون کلاغ های خوش صدا رو تو یه لحظه زندگی میکنیم حرص میخوره وُ دوباره شروع میکنه به سائیدنِ این خوش رقصیِ دنده هایِ خوش تراشِ زندگیمون...

نمی دونم والا چه حکایتیه که لحظه ای باهمیم وُ لحظه ای در میدان نبرد مقابل هم... وَ بعد این پرنسس مهربونه که بالهای سپیدش رو به نشونه ی صلحِ الی ابد پرواز میده در سپیدی آسمون زندگی؛ وَ دوباره روشنی رو به چشمای سیاهم هدیه میده. آخ پرنسس...

به آهنگِ سمائش به معراج میروم ... و باران سیاهش به خاکم می راند