برای همه ی زندگیم...
- يكشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۳، ۱۱:۵۹ ب.ظ
- ۲ نظر
پرنسس عزیزتر از جانم، سلام
این دومین نامه ایه که برات می نویسم... البته ببخشید که نامه های اینجوری مث نسخه های کاغذیش قابلیت ردپا گذاشتن وُ مِهر وُ محبتِ فزون تر از کلمات رو نداره... پرنسسم، نقطه ی عطف زندگی من وَ نقطه عطف زندگی تو، باهم در امشب گره خورده بود... اما جدا از هم وُ هرکدوم تو گوشه ای از این تهران کثیف وُ جدایی انداز...
هیچ وقت دلم نمیخواست شرایط اینطوری پیش بره، روزهای عصبی اخیر هم برای همین بود، من دلم نمیخواست این اتفاق اینطوری وَ جدا از هم بیفته؛ دلم میخواست نقطه ی عطف زندگیت در کنار منو با من رقم بخوره...
اما دیگه باهاش کنار اومدم؛ از هم که جدا شدیم تا پای تاکسی ها پیاده اومدم، اصلا نفهمیدم چطور گذشت؛ فقط یه لحظه به خودم اومدم وُ پادردی که از سر شب و از قبل از دیدن تو سراغم اومده بود، امونمو برید وُ دیگه نای رفتن نداشتم... توی تاکسی، ماشین ها از بینمون رد میشدن وُ من، مث شاتر B عکاسی فقط آبستره ی نور میدیدم... نورها کش و قوس میومدن وُ فکرت اما زیگزاگ وُ شکسته شکسته در ذهنِ از پا دراومده ی من، نیزه بر سپر میکوبید... هجوم می آورد وُ این جنازه ی آش و لاش شده رو بدجوری اربن اربا می کرد...
حالا اما باهاش کنار اومدم؛ به خودم گفتم یه پرنده وقتی جوجه هاش به دنیا میان شاید دو سه روز اول غذای جویده شده دهنشون بذاره اما چند روزی که گذشت از بالای لونه پرتشون میکنه پایین تا با اولین زمین خوردن پرواز رو یاد بگیرن؛ پروازی که از جویدن وُ مزه مزه کردن خیلی لذت بخش تره... پرواز که یاد بگیره حالا میتونه در کنار مادر و پدرش، خودش غذاشو پیدا کنه...
باهاش کنار اومدم وُ به خودم گفتم بذار پرواز یاد بگیره؛ منم در کنارش مواظبشم، کمکش میکنم... پرواز که یاد بگیری باهم اوج میگیریم تو آسمونا وُ میریم به سوی رهایی...
گرچه ما چیزی نفهمیدیم ( همینم میخواستی دیگه!! :D ) ولی ایشالا زمان همه چیز رو درست کنه و به نفعت پیش بره. امیدت به خدا. ضمناً کوتاه هم نیا !