خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پرنسس» ثبت شده است

روزهای کاری گذشته وُ پیش رو

تقریبا سه ماهی هست که به صورت جدی داریم با هم کار میکنیم و پول در میاریم. روزهای خوبی بودن، از چندتا ناراحتی کوتاه که به خاطر خستگی، بینمون ایجاد شده بود بگذریم در کل من که خیلی خوشحال و راضی ام... کلا در کنار تو لذت بخشه، حالا فرقی نداره کجا و چه جوری... یه جا لذت همکار بودن و همفکر بودن در خلق یک اثر، وَ یا همراه بودن در خلق چیزهای زیبا و دلنشین...

از همه ی خوبیهایش که بگذریم بدجوری فشار عصبی داره بهمون وارد میشه... تو دیشب دل درد داشتی و الکی گفتیم از لواشکه و من الان ساعت پنج و ده دقیقه صبح، بعد از دو ساعت بیداری کشیدن هنوز دست و دلم به کار نمیره که کار علی پسرخالمو تموم کنم و خیال همه آروم شه... راستی، لبم هم از دیروز قبل ازینکه بیام اونجا برای ضبط پلانهای شمع، شروع کرد به باد کردن و الان طرف چپ لب بالام دو برابر بقیه اش شده، کتفم هم که مث همیشه...

آسمون هر از گاهی یه رعد و برقی میزنه و خبر از بارون میده وُ من تو آشپزخونه با تک لامپ 50 روی آرک دارم بعد از چندین پست نیمه کاره ی آپ نشده بالاخره یکی رو به فرجام میرسونم تا شاید دوباره اینجا نوشتن رو شروع کنم... دلیلش شروع دانشگاه و این چیزها نیست، بخاطر این دارم مینویسم که چند روز پیش به اینجا سر زده بودی و همین کارت منو تشویق کرد تا دوباره برای پرنسس عزیزم بنویسم...

پرنسس جان، اکنون که این را مینویسم آسمان در سیاه ترین ظلمت بعد از سحرگاه و قبل از آمدن خورشید، با رعدهایی غران و برق هایی نه چندان چشمگیر خبر از بارانی میدهد که تو چند روزیست انتظارش را میکشی وُ البته دل هر دویمان بدجوری هوای یک نمه باران دو نفره کرده... دلمان بدجوری هوای چای داغ و ذرت تند و در کنار هم گرم شدن را کرده... خلاصه اینکه دلمان بدجوری هوای یک صبح، باهم بودن وُ یک پیتزا غزال بعدش را کرده... انگار همه ی چیزهای خوب مال نیمه ی دوم سال است که نیمی از موجودات این کره ی خاکی خوابند و برای آن نصفه ی دیگری که بیدارند جا بازترست و بیشتر خوششان میگذرد...

مینای عزیزم، اکنون که این را برایت مینویسم دلم بی قرار دل درد سر شبت است و کمی لب و کتفم درد میکند و دستم به کار نمیرود... اکنون که این را مینویسم از چندمین زمین خوردنمان در ارائه ی طرح میگذرد و دوباره دست به زانو زده ایم وُ یا علی گفته ایم وُ همت کرده ایم وُ طرح جدیدی در سر داریم... شاید قبول بیفتد و در مسیرش از چاله ها و دست اندازهای قبلی درسی گرفته باشیم و به امید خدا آغازش کنیم، که آغازش میشود مسیری جدید در دغدغه ها و استرس ها و طلب مطلوب جدید کردن از خداوندگارمان، الله...

عمر نو، به وقت تو

ساعت به وقت لپ تاپ: 4:09

ساعت به وقت اتاقم: 4:19

این تفاوت ساعت ها فقط واسه لحظه هایی که با تو قرار دارم و قراره به تو برسم واسم مهم میشن... اینکه به جای چک کردن ساعت به وقت گرینویچ، خودمو با اتاقم تنظیم می کنم تا زودتر از تو سر قرار بایستم و اومدنت رو تماشا کنم یا گاهی خودمو به حواس پرتی بزنم و اونجوری که تو دوست داری وایسم... سرمو که بالا میارم صورت ماهتو که میبینم چشمهام میخندن و بشاش میشم... به نظرم محققها دروغ میگن که خنده چندین عضله ی صورتو ماساژ میده آخه اونا هنوز عضلات صورت منو موقع تماشای تو آزمایش نکردن...

دقیقا چهل وُ پنج دقیقه ی دیگه به ساعتی میرسیم که فکر میکنم بعد از عروسیمون مهم ترین ساعت عمرمون باشه... چهل وُ پنج دقیقه دیگه عمرمون مث گردش زمین وُ نو شدن فصلها، مث فرار سرما وُ اومدن بهار دلچسب؛ قرار تحویل بشه وُ نو شدنش رو با سرنای خوش، آواز کنیم وُ شکوفه های صورتی باز بشن وُ برامون برقصن وُ ما، مستِ مست... خوبِ خوب... خوشحالِ خوشحال به هم لبخند بزنیم وُ با سرنای خوش وُ رقص شیرین؛ جشن بگیریم یکی شدن وُ تحویل عمر دوباره مون رو...

پرنسس من، دقایق سریع تر از اون چیزی که فکر میکنم میگذرند و اینبار بدجوری استرس من برای دیدنت بیشتر شده... انگار هیچ وقت دوستت دارم رو بهت نگفتم و از احساسم به خودت هیچ نمی دونی... الان مث شاگردی که عیدشو درس خونده، میخوام بیام سر کلاس عاشقی و واسه معلم هی دست بلند کنم تا ازم بپرسه. بعد؛ من، برای تو از علاقه ام بگم وُ برات تعریف کنم که اگه نباشی قلبم چطور مچاله میشه وُ بودنت برام؛ مث خوابیدن، زیر نور آفتاب ساعت ده خوشایند و دلپذیره...

دارم لباسهای نومو میپوشم تا با هفت سین عاشقی بیام وُ جلوت زانو بزنم وُ ازت بپرسم: با من ازدواج میکنی؟ وَ ملتمسانه نگاهمو به چشمهات بدوزم وُ ازت تمنا کنم... وَ بله ای که میگی نفس راحتیه برای قلبم که بی صدا ایستاده وُ منتظر شنیدنه... منتظره تا با بله ای که میگی عمرمو دوباره به چرخه بندازی وُ مجوز نو شدنش رو صادر کنی...

پرنسس من عاشقانه دوستت دارم برای همه ی عمر...

پیامک پرنسس

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻪ ﺗﻮﻟﺪ ﺗﻮﺳﺖ
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ برﺍﯼ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺗﻮ
ﻫﺪﯾﻪ ﺍﻡ ﻧﺎﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺖ
ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍﻫﺎﻣﺎﻥ
ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻮﺩﻧﺖ
ﻭﻣﻦ دﺭ ﻫﺮ ﺗﻮﻟﺪ ﺗﻮ
ﺑﺎﺯ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﯽﺷﻮﻡ
(ﺗﻮﻟﺪت ﻣﺒﺎﺭﮎ)

شعر پاییزی

بهار من! بپذیرم به شعر پاییزی

و امان از این بوی پاییزی و آسمان ابری

که آدم نه خودش میداند دردش چیست ونه هیچکس دیگر

فقط میداند که هرچه هوا سردتر میشود

دلش آغوش گرم میخواهد....

بیقراری هایم پاییز میخواهد

و چشم های عاشقت

نگاهت را از من نگیر

این پاییز را عاشقم باش لطفا

- پرنسس - نخستین باران پاییز -

الا یا ایها الباران...

«پاییز بیاد حال آدما خوب میشه، آخه بارون میاد و خیس میشن...» پرنسس میگفت وُ باهم در حاشیه ی ولیعصر قدم میزدیم وُ بالا میرفتیم... درخت های سبز زیر نور ابرهای بنفش سما میکردند وُ ما منتظر چند قطره بارون...

برای ما که از پروانه ی هفته پیش به پیشواز پاییز رفتیم، منتظر موندن برای این منجی عزیز سخت شده وُ برای رسیدنش فقط به آسمون نگاه میکنیم وُ با هر سرد شدنش خوشحال تر میشم...

تماشای آسمون بنفش وُ درخت های رنگ آمیزی شده، روی نیمکت های خاطره انگیز پارک ملت برامون لذت بخشه وُ انگار اینجا خوشی های یک سالمون رو بیمه میکنیم وُ میریم به جنگ گرمای جهنمی تابستون تلخ... آسمون، تاریک تر از همیشه شده وُ ما دلمون کمی در کنار هم زیستن میخواد اما عقربه ها به زنگ دوازدهم نزدیک تر میشند وُ ما از ترس پایان این خوشی وُ جا موندن کفش بلورین، راه میفتیم ...

رود، می نواخت وُ ما میرقصیدیم وُ با خنده های پاییزی آب را سر ذوق می آوردیم... رقص ما همچون سمای درختان دیدنی وُ خنده  هایمان ناتمام بود... دست در دست هم، رو در روی هم، هماهنگ با موسیقی آب، تنها؛ زیر نور ماه... خیلی وقت بود که این مسیر مثل امشب دلچسب و دوست داشتنی نبود... خیلی وقت بود که فضا سنگین وُ خفه آلود بود؛ اما امشب باد پاییزی وزیدن گرفت وُ .......

پرنسس عزیزم، پاییزت مبارک.

ارزششو داشت؟

نمی دونم اما گاهی وضعیت اینطوریه... اونقدر اوضاع خوبه، اونقدر همه چیز آرومه که یادم میره این آرامش از کجاست... یادم میره که لبخندش اونقدر آرومم میکنه که انگار نفرین نوح عاجز شده وُ دیگه نیازی به اون همه دردسر نیست... یادم میره وقتی چشماشو رو اشتباهم میبنده وُ دستشو دورم حلقه میکنه وُ منو میچسبونه به خودش، حتی نمیخوام نسیم بهشتی از بین ما دو تا رد بشه؛ چون بهشت من، اونجا تو بغل اونه...

وقتی همه ی این خوشبختی ها هستن وُ برام روزمره میشن، یادم میره که خوشبختم، یادم میره نفرین نوح چی بود وُ عذابش چطور آرامش رو از من میگیره... اصلا، یادم میره که همه ی اینها رو بخاطر کی دارم... حالا اون موقع است که دست به اتفاقات نو میزنم، بی خیال از اینکه ممکنه طوفان باشه وُ اینبار آغوشی در کار نباشه... اتفاقاتی که شاید خوش رنگ و لعاب اند، شاید پرِ پروازند، اما... پرواز بدون تو هیچ لطف و صفایی نداره.

دلم میخواهد باتو سوار بر قالی سلیمان شوم وُ دور دنیا را تماشا کنم... راستش را که بخواهی تماشای دنیا بهانه است، دلم میخواهد در اوج ترین نقطه ی آسمان بی آنکه کسی تماشایمان کند در آغوش تو باشم وُ دستت را محکم به تنم بچسبانم، وَ آسوده از اینکه تو همیشه برای منی در میان ابرها خوش ترین خواب ها را ببینم...

آخ ... انقدر که خوشبختیم وُ همه چیز برامون حکومت سلیمان شده، یادمون میره ابلیسی هم در کمینه وُ ممکنه مسیر ما رو کج کنه... وای بر من اگر آرامش تو را به خوشبختیِ بیش از اینکه دارم، بفروشم... آخ، امشب همه چیزم را برای فروش گذاشتم وقتی آن کاری که نباید میکردی را کردی... امشب، تو آن طوری شدی که نباید میشدی... آخ؛ مرد من، اولین شبی که دوست نداشتنت را تجربه کردم، امشبی بود که جان دادنت را در روح خود میدیدم وُ بی تاب بودم از این پایمال شدن...

تو کشته شدی، شاید بخاطر تصمیم من... شاید هم بخاطر نخوردن آن سیب... من دلم سیب میخواست وُ تو خلاف همه ی آدم ها به ناز و عشوه ی من رام نشدی... هه، آنقدر رام نشدی... آنقدر رام نشدی تا غرور مردانه ات امشب؛ مرا در روح خود، به تماشای پایمال شدنت نشاند...

نمی دونم من نباید سیب میخواستم یا تو باید رام میشدی...؟!

برای همه ی زندگیم...

پرنسس عزیزتر از جانم، سلام

این دومین نامه ایه که برات می نویسم... البته ببخشید که نامه های اینجوری مث نسخه های کاغذیش قابلیت ردپا گذاشتن وُ مِهر وُ محبتِ فزون تر از کلمات رو نداره... پرنسسم، نقطه ی عطف زندگی من وَ نقطه عطف زندگی تو، باهم در امشب گره خورده بود... اما جدا از هم وُ هرکدوم تو گوشه ای از این تهران کثیف وُ جدایی انداز...

هیچ وقت دلم نمیخواست شرایط اینطوری پیش بره، روزهای عصبی اخیر هم برای همین بود، من دلم نمیخواست این اتفاق اینطوری وَ جدا از هم بیفته؛ دلم میخواست نقطه ی عطف زندگیت در کنار منو با من رقم بخوره...

اما دیگه باهاش کنار اومدم؛ از هم که جدا شدیم تا پای تاکسی ها پیاده اومدم، اصلا نفهمیدم چطور گذشت؛ فقط یه لحظه به خودم اومدم وُ پادردی که از سر شب و از قبل از دیدن تو سراغم اومده بود، امونمو برید وُ دیگه نای رفتن نداشتم... توی تاکسی، ماشین ها از بینمون رد میشدن وُ من، مث شاتر B عکاسی فقط آبستره ی نور میدیدم... نورها کش و قوس میومدن وُ فکرت اما زیگزاگ وُ شکسته شکسته در ذهنِ از پا دراومده ی من، نیزه بر سپر میکوبید... هجوم می آورد وُ این جنازه ی آش و لاش شده رو بدجوری اربن اربا می کرد...

حالا اما باهاش کنار اومدم؛ به خودم گفتم یه پرنده وقتی جوجه هاش به دنیا میان شاید دو سه روز اول غذای جویده شده دهنشون بذاره اما چند روزی که گذشت از بالای لونه پرتشون میکنه پایین تا با اولین زمین خوردن پرواز رو یاد بگیرن؛ پروازی که از جویدن وُ مزه مزه کردن خیلی لذت بخش تره... پرواز که یاد بگیره حالا میتونه در کنار مادر و پدرش، خودش غذاشو پیدا کنه...

باهاش کنار اومدم وُ به خودم گفتم بذار پرواز یاد بگیره؛ منم در کنارش مواظبشم، کمکش میکنم... پرواز که یاد بگیری باهم اوج میگیریم تو آسمونا وُ میریم به سوی رهایی...

انفجار پشت انفجار

داشت با تلفن صحبت میکرد که یهو گفت «آره اونم اینجاست، سلام میرسونه»... به جز من کسی پیشش نبود، بعد انگار که از اون ورِ خط درباره ی کار آخرم صحبت شده بود، شروع کرد به توضیح دادن که «واسه اون کار بیست روز وقت داشت اما شب آخر انجامش داد، یه امتحان سه واحدیش هم نرفت بده...» دفعه اولی نبود که داشت اینا رو میگفت، حالا یا به خودم یا به دیگران، منم دفعه اولم نبود که از این حرفها به جوش میومدم وُ شروع میکردم به توضیح دادن؛ اینبار دیگه خیلی داغ کردم وُ با صدای بلند وُ یه فشار عصبی که فقط مال این حرفها نبود، شروع کردم به خالی کردن خودم وُ دفاعِ از اینکه تو اون بیست روز، وقتِ سر خاروندن نداشتم وُ اون امتحان سه واحدیِ عمومی هم چیزی به من اضافه نمیکرد وُ همیشه خدا میشه برش داشت... از این مدل عصبی شدن هام حس خوبی ندارم، یاد سالهای کنکور میفتم وُ یه دوره ی خاص از زندگیم، که ای کاش میشد تو حذفِ اضطراری یا مثلا حذفِ پزشکی، به دلیل عدم کشش اعصاب حذفشون کرد...

تلفن رو قطع کرد وُ مث همیشه شروع کرد به جواب دادن... «من داشتم از تو تعریف میکردم...» ... بنده خدا مادر ما بین تعریف کردن هاش وُ تخریب کردن هاش به اندازه یه تار مو فاصله است که معمولا قبل از اینکه مخاطبش پی به این تار مو ببره خودش اونو پاره میکنه وُ ناخواسته تعریفِ گل وُ بلبلیش میشه تخریبِ افغانی وارِ یه ساختمون به قدمت هزار سال... وَ باز مث همه ی بحث های منو مادرم از اینجا رفتیم تو گذشته ها وُ بحث هایِ تکراریِ حل نشده ... وَ بعد، عصبی تر شدن منو انفجار کوه آتشفشانی که هفت - هشت ماهی ازش خبری نبود وُ منم خوابشو بهم نمیزدم...

رو به روی دیوار ایستاده بودم وُ دو دستمو تکیه داده بودم بهش وُ سرم پایین بود، داشتم فکر میکردم... به این که اون سالها فقط دوش آب یخ حال این اوضاعمو رو به راه میکرد... به این که هنوز فرق نکردم وُ حالا زیر همون دوش آب سردم، وَ دقیقا مثل همون سالها با لباسهای تنم زیرش وایسادم که مذاب تنم سرد شه... قلبم تند میزد وُ نفسم میرفت وُ هرازگاهی بر میگشت...

آروم تر که شدم، پرنسس از تو ذهنم گذشت؛ اونم دیشب منفجر شد... به پیامک های دیشبش فکر میکردم وُ تو دلم بهش گفتم «دیدی عصبانیتمو روی تو خالی نکردم؟»

حالا دیگه آرومم... میخندم... انگار همه چیز شده مث قبل... مث زمینی که وقتی سنگین میشه نیاز به یه زلزله درست وُ حسابی داره وُ بعدش مث بچه های خوب چرخشو میزنه...

«امیرحسین، خسته شدم»

نمیدونم چرا این روزهای اول تیر بدجوری قمر در عقرب شدن وُ یه روزش به اندازه یه هفته میگذره... اصلا حالم خوب نیست، حال پرنسس هم... نمیدونم چرا کم طاقتم، عجول شدم وُ عصبی... پرنسس هم هر روز تحمل میکنه به امید فردایی که بشم همون آدم سابق... :(

روزهام عجیب میگذره... انگار یه موش افتاده وسط دنده ی ساعت بزرگ زندگیم وُ هر دقیقه اش به یه وری وول میزنه وُ گاهی چرخدنده هاشو خورد میکنه و کُند؛ گاهی هم یه گوشه کز میکنه وُ میذاره راحت زندگیمونو بکنیم وُ از گذر عمر لذت ببریم، اون گوشه کز میکنه وُ از تماشای اینکه ما سیصد سال عمر اون کلاغ های خوش صدا رو تو یه لحظه زندگی میکنیم حرص میخوره وُ دوباره شروع میکنه به سائیدنِ این خوش رقصیِ دنده هایِ خوش تراشِ زندگیمون...

نمی دونم والا چه حکایتیه که لحظه ای باهمیم وُ لحظه ای در میدان نبرد مقابل هم... وَ بعد این پرنسس مهربونه که بالهای سپیدش رو به نشونه ی صلحِ الی ابد پرواز میده در سپیدی آسمون زندگی؛ وَ دوباره روشنی رو به چشمای سیاهم هدیه میده. آخ پرنسس...

به آهنگِ سمائش به معراج میروم ... و باران سیاهش به خاکم می راند