خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پرنسس» ثبت شده است

... ماهتاب چه زیباست /...

سرم رو بالش بود وُ در پناهگاه شبانه ام به سر می بردم... پای تلویزیون خوابم برده بود وُ با صدای مامان بیدار شده بودم؛ منتظر شروع بازی بودیم که خوابم برده بود... همه اینها رو یادم بود، یادم بود که با چشمهای باز تا اتاقم اومده بودم وُ شب بخیری هم به برادر وُ مادرم گفته بودم، یادم بود که کورمال کورمال نبودم، هوشیارتر از حالا بودم... اما یادم نبود که آلارم گوشیمو روشن کرده بودم یا نه، یادم نبود برای ساعت چند... همه ی اینها بعد از خواب دو ساعته ام از جلوی چشمای بسته ام رد می شد وُ دستم دکمه ی آف رو می زد... بالاخره یادم اومد که آلارمی نذاشته بودم. برای پنجمین بار زنگ خورد، چشمهام رو باز کردم: My Princes ؛ سریع بلند شدم وُ نشستم، جواب دادم. ترسیده بود...

آروم که شد، قطع کردیم. چند دقیقه ای به ماه نگاه کردم، یاد آهنگ توی کافه افتادم؛ ... درگیر تموم کردنِ پروژه های اون روز دانشگاه بودم که باز به دقیقه ی نود کشیده شده بود وُ بخش اصلیشو پرنسس انجام داده بود؛ پرنسس هم در کنار من گاهی درباره شون توضیح میداد، گاهی شیطنت وُ گاهی هم شعری رو زمزمه میکرد... یادم نیست وقتی هدفون رو گذاشت تو گوشم خواننده چی خوند اما زمزمه ی پرنسس خوب یادمه: ندیدی ماهتاب چه زیباست...

آهنگ صداش تو سرم بود وُ مدام به ماه نگاه میکردم، زیباتر از هر شب، قشنگ تر وُ پر نور تر... سرمو از پنجره بیرون کردم وُ نفس کشیدم... هوای ماهتاب امشب که به ریه هام میرفت پرنسس جلوم تجسم میشد. شیرینی تنفس امشب مثل درآغوش گرفتنش بود. دیگه دلم نمیخواست هوای سینه ام رو خالی کنم، دلم میخواست از شدت داشتنش بمیرم، از لذت بودنش، از این احساس که با صدای من آروم شد وُ به خواب رفت... آروم پیشونیشو بوسیدم وُ به آغوشش شتافتم...

نبودنم

پرنسس من سلام
نبودنم دل جفتمون رو بدجوری تنگ کرده
نبودنم شده یه کابوس وُ یه جای خالی برای جفتمون
اما تو، توی قلبم خونه داری و اون گوشه ی قصر دلم شبها برام هزارویک شب میخونی و من از تماشای صدایت به معراج میروم...
عاشقانه دوستت دارم

اسپندِ بی زغال وُ شکر

از «بی شیر و شکر»ِ مینا وُ چند اتفاق خوب دیگر که بگذریم... روزهای آخر سال بدجوری اسفند روی آتیشمان کرد وُ بُخور جانانه ای از دم مسیحایی مان گرفت... اما ماجرای سوزشمان آن بود که حتی دو هزاری هم کاسب نشدیم وُ که اگر اسفندِ در دستِ کودکانِ چهارراه بودیم جیبمان پر بود وُ از آن همه جلِز وُ ولِز چیزکی عایدمان می شد...

اسفند ما از آنجا روی آتش رفت که مدیر گروه شبکه عوض شد، عوض شدن همانا وُ گُر گرفتن ما نیز همانا... ایراد های بنی اسرائیلی اش مثل فوتی بود که زغال گداخته را قرمز وُ سوزان میکرد؛ و زردی اش را به ما میداد وُ سرخی مان را می ستاند؛ نمی دانم حالا گرم میشود با این فوت کردن، وَ یا از سرخ شدن زغال ذوق میکند وُ از خیره شدن چشمش کسب تمام لذات دنیوی را...!! (راستی نمی دانم لذات جمع لذت هست یا نه، وزنش که خوب است)

یه وقتهایی وقتی برنامه میرسه به آنتن من وُ آقای مدیرتولید فقط یه چیزی میگیم: خدا کمکمون کرد. و انصافا همینه، خیلی وقت ها به مدد خود خداست که برنامه به آنتن میرسه وُ پخش میشه وُ بیننده در کمال آرامش میبینه وُ حتی سر سوزنی از فشار روانی کار رو هم حس نمیکنه... خب این هم جزئی از کار ماست؛ اما این روزها فشار روانی به یه چیزهایی مث نحسی تبدیل شده، نحسی همین مدیرگروه عزیز که از لحظه ی اومدنش برای تیم ما بدبیاری آورده... بدبیاری های که به لطف خدا خیلی زود حل شدن.

راستی تا حالا از یه پدر پرسیدید که ساعتهایی که خانمش در اتاق عمل در حال زایمان نوزادش بوده چه استرسی داشته؟! این دقیقا همون حسیه که دو ساعت مونده به تحویل پلی بک ها، وقتی که هنوز کار رو اکسپورت نکردی برق میره وُ تو میمونی وُ عکسِ هاج وُ واج خودت توی یه مانیتور خاموش... حالا دیگه برو تا تهش که وقتی برق میاد، بال در میاری وُ تا سرحد معاشقه وُ بوسیدنش هم پیش میری... (اما این کار رو نمیکنی چون می دونی که پریز برق، خطر داره...!!)

برای پرنسسم

پرنسس عزیزم، سلام

این نخستین نامه ای است که برایت می نویسم... روزهای شادی را سپری کرده ایم وَ شیرینی اش هنوز در دلمان هست، عطر نفس های گرممان هنوز ما را در تنهایی مان یاد هم می اندازد، وَ دلمان چه معصومانه برای هم تنگ می شود؛ وَ چه بی قرار همچون سیمرغی پر میکشیم سوی هم، آنگاه که در یاد هم شعله میگیریم ... 

چه بی قرار شده ایم شب هایی که بی هم به خواب می رویم، وَ چه سر مست روز را باهم به سر می بریم؛ ساعت ها را، دقایق را، وَ ثانیه ها را... لحظه های عاشقی مان چه زیبا شده است همچون روی ماهَت...

چه کودکانه در آغوش هم آرام میگیریم لحظه هایی که از تشویش دنیا پُر شده ایم، وَ چه عاشقانه با بوسه ای سرشار از حیات می شویم... وَ چه سرخوش گرد هم می رقصیم با موسیقی خنده های تو...

یادَت هست خنده هایمان را، آن روزی که در سرمای منفی پنج درجه برف بازی کردیم؟! همان روزی که خیس وُ منجمد قدم می زدیم وُ دلمان از بودن هم گرم بود.

یادَت هست روی یخ ها سُر میخوردی وُ من میخندیدم وُ مراقبت بودم؟ همان شب که بعد از سینما دیرکرده بودیم؛ همان شب که از سرما کلاه مرا سرَت کرده بودی.

تو هم روزهای خوشمان را مثل من مرور میکنی؟!... مثل من دلتنگ لحظه لحظه اش می شوی؟!... راستی، یادَت هست توی کافه بلند گفتم "دوستت دارم" ؟! همه چرخیدند وُ ما را نگاه کردند، تو از خجالت سرخ شده بودی وُ من از شوق وُ هیجان...

ای تمام وجودم، لحظه ای دنیا را بی تو نمی خواهم، دوستَت دارم

بیست و ششم بهمن - امیرحسینِ تو

شادباشِ گرمِ زمستان

عطرِ مینا در سرم می نواخت وُ پاسداران به نیمه رسیده بود، سپیدیِ دست نخورده ای پهنِ پیاده رو بود وُ کفش من، اولین لکه هایی که بر دلش می نشست؛ نمی دانم تا صبح تابِ چند پایِ دیگر را دارد اما می دانم آنقدر بر دلش لکه می گذاریم که می گذارد وُ می رود؛ می رود تا دوباره دلش به حال سیاهیِ روزهایمان بسوزد وُ سپیدی اش را شادباشمان کند.

عطر او، مرا کوچ میداد به ساعات باهم بودنمان... شمشادها تخت کشان وُ اَشجار دست به آسمان، نماز می بردند؛ تا بی نهایتِ نگاهمان فرشِ سپیدی پهن بود وُ بر سرمان شادباش می بارید. با سُرنای خوشِ سکوت می رقصیدیم وُ هِلال، هِلهِله میکرد. دستمان طعامی گرم بود وُ دلمان گرم از محبت؛ سرما در کمین وُ آشیانه، گرم به آذینِ آغوشِ نوعاشقان...

برف مهربان میبارید وُ حرفها، قدم هایمان را می شمردند وُ به لبخند بدرقه می کردند. دستانمان به یک مأمن وُ هر دو، گرم از یک لباس؛ من از کاپشنم که تن او بود، وَ او از حلقه ی آغوشِ من...

لحظه ی خداحافظی، وقتی دوباره کاپشنم را پوشیدم، از عطر تنَش مست شدم... رندانه در سرم می نواخت وُ مستانه گرم بودم از استشمام او...

آب وُ بی آتش

گاهی اوقات، دلت میخواد دستِ عشقتو بگیری وُ بری به جزیره ای که هیچ تعریفی از تو نیست؛ هیچ گذشته ای نداری وُ بشی یه آدم تازه... گاهی دلت میخواد گذشته ای نداشته باشی برای "مرور"... به صبح فکر کنی وَ به اون باریکه ای که قراره از پنجره بتابه...
متروی حقانی بودم... خیلی از وقت ها متروی حقانی هستم، خاطره های تلخ و شیرینی از این ایستگاه دارم... اما تلخ هاش عین اون یه دونه بادومیه که مزه ی اون همه شیرینی رو از یادت میبره.
پرنسس دیر کرده بود و من کلافه بودم، نه از دیر اومدن او. از "سیزده بدری" که از اینجا شروع شد... از سیزده بدرِ اسفندِ نود وُ یک بود که از اینجا وُ از همه ی سیزده بدرهای تهران متنفر شدم، حتی از عکس یادگاری هم...
مثل همیشه از کنار بزرگراه وَ از کنار پارک طالقانی قدم میزدیم، اما مثل دو غریبه؛ پرنسس جلوتر وُ من کمی عقب تر... پرنسس به چی فکر میکرد؟ نمی دونم!! اما من در این فکر بودم که چرا باز با خاطرات گذشته ام شبمونو سیاه کردم؟!! شب ما میتونست روشن تر از اینها هم باشه، وَ گرم در کنار آب و آتش.
خروجی "مدرس-شمال" رو که رد کردیم، دستهای سردم آهسته گرم شد، دستهای گرمش آب سردی بود که همه ی تشویش رو از ذهنم شست، عینهو این "شالهای بافتنی" که میگن "با آب سرد بشوئید".
خلوت تر از همیشه بود... ساکت وُ خلوت؛ آب به آسمون می تاخت وُ آتش، خفته در خواب زمستانی... گوشه ای نشستیم وُ مدرس از نگاهمون گذر میکرد، گاهی به اوج، گاهی به ...

عشق به وقتِ فُلویی...

عابرِ پیاده ی حقانی رو اومدم اینور وُ وارد پارک شدم، گوشیمو درآوردم تا ببینم کجاست. بوق اول، بوق دوم، ... نخیر برنداشت. دوباره زنگ زدم، این بار در زیرصدایِ انتظار، صورتِ آدم ها رو هم نگاه میکردم بلکه بتونم پیداش بکنم... اما نه پیدا میشد و نه جواب میداد، از دلشوره به هول وُ وَلا افتاده بودم که خودش زنگ زد. گفت: «رو پل همتم»...

همت رو که رد کردیم، وارد پارکی شدیم که تا حالا ندیده بودمش، زیر پامون گلخونه بودوُ پرنسس تعریف میکرد که «گل عروس»ش رو از اینجا خریده(قبلاها با پدر و مادرش اومد وُ یه گلدون خرید، یه گل اکلیلی که حالا فقط یه شاخه ازش باقی مونده!!)پرنسس تعریف میکرد وُ من منتظرِ برگشتنِ نفسِ جامونده از ماراتونِ اون سرپارک به این سرپارک بودم تابرم بالای منبر(معمولا تو دو نفری هامون، من زبونم وُ ایشون گوش)

بعد از ایستادنمون کنارِ دریاچه وُ تمثیلِ قوی خوابیده به من(آخه شب ها زود میخوابم وُ پرنسس همیشه از این موضوع گله منده)، کنار دریاچه ی دیگه ای نشستیم به تماشا؛ او به پرواز وُ شیرجه ی ماهی ها، وَ من به ماهِ از معراج برگشته ام... دلِ تنگم که از دیدنش حسابی باز شد، نشستم به تعریف... وسطای تعریفم بودم که فهمیدم  هر جمله رو به دو شکل میگم؛ در همین حینِ تعریف، علت رو جویا شدم، دیدم تمرکز ندارم.(چرا؟ خب همه جا فلو بود دیگه...) وَ این از معدود دفعاتی بود که همزمان چند کار میکردم.

کفش به دست بودم که مادرم پرسید:«کجا؟» سرمو بالا آوردم به جواب دادن که دیدم صورتش فلوئه، (چیزی در حدود دو متر)، کفش روُ زمین گذاشتم وُ راهی اتاق شدم... نبود که نبود. برگشتم سمت هال، بازم نبود. این نبودنِ عینکِ من، کار رو به اونجا کشوند که جماعتی بسیج شدند به پیدا کردنش؛ اما نبود که نبود... بیخیال شدم وُ اومدم سمت پارک (وای که از فلویی شهر تا تماشای پرنسس، چه اعصابی از من خورد شد...)