خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

۱۸ مطلب با موضوع «درخلوت خود» ثبت شده است

ارزششو داشت؟

نمی دونم اما گاهی وضعیت اینطوریه... اونقدر اوضاع خوبه، اونقدر همه چیز آرومه که یادم میره این آرامش از کجاست... یادم میره که لبخندش اونقدر آرومم میکنه که انگار نفرین نوح عاجز شده وُ دیگه نیازی به اون همه دردسر نیست... یادم میره وقتی چشماشو رو اشتباهم میبنده وُ دستشو دورم حلقه میکنه وُ منو میچسبونه به خودش، حتی نمیخوام نسیم بهشتی از بین ما دو تا رد بشه؛ چون بهشت من، اونجا تو بغل اونه...

وقتی همه ی این خوشبختی ها هستن وُ برام روزمره میشن، یادم میره که خوشبختم، یادم میره نفرین نوح چی بود وُ عذابش چطور آرامش رو از من میگیره... اصلا، یادم میره که همه ی اینها رو بخاطر کی دارم... حالا اون موقع است که دست به اتفاقات نو میزنم، بی خیال از اینکه ممکنه طوفان باشه وُ اینبار آغوشی در کار نباشه... اتفاقاتی که شاید خوش رنگ و لعاب اند، شاید پرِ پروازند، اما... پرواز بدون تو هیچ لطف و صفایی نداره.

دلم میخواهد باتو سوار بر قالی سلیمان شوم وُ دور دنیا را تماشا کنم... راستش را که بخواهی تماشای دنیا بهانه است، دلم میخواهد در اوج ترین نقطه ی آسمان بی آنکه کسی تماشایمان کند در آغوش تو باشم وُ دستت را محکم به تنم بچسبانم، وَ آسوده از اینکه تو همیشه برای منی در میان ابرها خوش ترین خواب ها را ببینم...

آخ ... انقدر که خوشبختیم وُ همه چیز برامون حکومت سلیمان شده، یادمون میره ابلیسی هم در کمینه وُ ممکنه مسیر ما رو کج کنه... وای بر من اگر آرامش تو را به خوشبختیِ بیش از اینکه دارم، بفروشم... آخ، امشب همه چیزم را برای فروش گذاشتم وقتی آن کاری که نباید میکردی را کردی... امشب، تو آن طوری شدی که نباید میشدی... آخ؛ مرد من، اولین شبی که دوست نداشتنت را تجربه کردم، امشبی بود که جان دادنت را در روح خود میدیدم وُ بی تاب بودم از این پایمال شدن...

تو کشته شدی، شاید بخاطر تصمیم من... شاید هم بخاطر نخوردن آن سیب... من دلم سیب میخواست وُ تو خلاف همه ی آدم ها به ناز و عشوه ی من رام نشدی... هه، آنقدر رام نشدی... آنقدر رام نشدی تا غرور مردانه ات امشب؛ مرا در روح خود، به تماشای پایمال شدنت نشاند...

نمی دونم من نباید سیب میخواستم یا تو باید رام میشدی...؟!

برای همه ی زندگیم...

پرنسس عزیزتر از جانم، سلام

این دومین نامه ایه که برات می نویسم... البته ببخشید که نامه های اینجوری مث نسخه های کاغذیش قابلیت ردپا گذاشتن وُ مِهر وُ محبتِ فزون تر از کلمات رو نداره... پرنسسم، نقطه ی عطف زندگی من وَ نقطه عطف زندگی تو، باهم در امشب گره خورده بود... اما جدا از هم وُ هرکدوم تو گوشه ای از این تهران کثیف وُ جدایی انداز...

هیچ وقت دلم نمیخواست شرایط اینطوری پیش بره، روزهای عصبی اخیر هم برای همین بود، من دلم نمیخواست این اتفاق اینطوری وَ جدا از هم بیفته؛ دلم میخواست نقطه ی عطف زندگیت در کنار منو با من رقم بخوره...

اما دیگه باهاش کنار اومدم؛ از هم که جدا شدیم تا پای تاکسی ها پیاده اومدم، اصلا نفهمیدم چطور گذشت؛ فقط یه لحظه به خودم اومدم وُ پادردی که از سر شب و از قبل از دیدن تو سراغم اومده بود، امونمو برید وُ دیگه نای رفتن نداشتم... توی تاکسی، ماشین ها از بینمون رد میشدن وُ من، مث شاتر B عکاسی فقط آبستره ی نور میدیدم... نورها کش و قوس میومدن وُ فکرت اما زیگزاگ وُ شکسته شکسته در ذهنِ از پا دراومده ی من، نیزه بر سپر میکوبید... هجوم می آورد وُ این جنازه ی آش و لاش شده رو بدجوری اربن اربا می کرد...

حالا اما باهاش کنار اومدم؛ به خودم گفتم یه پرنده وقتی جوجه هاش به دنیا میان شاید دو سه روز اول غذای جویده شده دهنشون بذاره اما چند روزی که گذشت از بالای لونه پرتشون میکنه پایین تا با اولین زمین خوردن پرواز رو یاد بگیرن؛ پروازی که از جویدن وُ مزه مزه کردن خیلی لذت بخش تره... پرواز که یاد بگیره حالا میتونه در کنار مادر و پدرش، خودش غذاشو پیدا کنه...

باهاش کنار اومدم وُ به خودم گفتم بذار پرواز یاد بگیره؛ منم در کنارش مواظبشم، کمکش میکنم... پرواز که یاد بگیری باهم اوج میگیریم تو آسمونا وُ میریم به سوی رهایی...

انفجار پشت انفجار

داشت با تلفن صحبت میکرد که یهو گفت «آره اونم اینجاست، سلام میرسونه»... به جز من کسی پیشش نبود، بعد انگار که از اون ورِ خط درباره ی کار آخرم صحبت شده بود، شروع کرد به توضیح دادن که «واسه اون کار بیست روز وقت داشت اما شب آخر انجامش داد، یه امتحان سه واحدیش هم نرفت بده...» دفعه اولی نبود که داشت اینا رو میگفت، حالا یا به خودم یا به دیگران، منم دفعه اولم نبود که از این حرفها به جوش میومدم وُ شروع میکردم به توضیح دادن؛ اینبار دیگه خیلی داغ کردم وُ با صدای بلند وُ یه فشار عصبی که فقط مال این حرفها نبود، شروع کردم به خالی کردن خودم وُ دفاعِ از اینکه تو اون بیست روز، وقتِ سر خاروندن نداشتم وُ اون امتحان سه واحدیِ عمومی هم چیزی به من اضافه نمیکرد وُ همیشه خدا میشه برش داشت... از این مدل عصبی شدن هام حس خوبی ندارم، یاد سالهای کنکور میفتم وُ یه دوره ی خاص از زندگیم، که ای کاش میشد تو حذفِ اضطراری یا مثلا حذفِ پزشکی، به دلیل عدم کشش اعصاب حذفشون کرد...

تلفن رو قطع کرد وُ مث همیشه شروع کرد به جواب دادن... «من داشتم از تو تعریف میکردم...» ... بنده خدا مادر ما بین تعریف کردن هاش وُ تخریب کردن هاش به اندازه یه تار مو فاصله است که معمولا قبل از اینکه مخاطبش پی به این تار مو ببره خودش اونو پاره میکنه وُ ناخواسته تعریفِ گل وُ بلبلیش میشه تخریبِ افغانی وارِ یه ساختمون به قدمت هزار سال... وَ باز مث همه ی بحث های منو مادرم از اینجا رفتیم تو گذشته ها وُ بحث هایِ تکراریِ حل نشده ... وَ بعد، عصبی تر شدن منو انفجار کوه آتشفشانی که هفت - هشت ماهی ازش خبری نبود وُ منم خوابشو بهم نمیزدم...

رو به روی دیوار ایستاده بودم وُ دو دستمو تکیه داده بودم بهش وُ سرم پایین بود، داشتم فکر میکردم... به این که اون سالها فقط دوش آب یخ حال این اوضاعمو رو به راه میکرد... به این که هنوز فرق نکردم وُ حالا زیر همون دوش آب سردم، وَ دقیقا مثل همون سالها با لباسهای تنم زیرش وایسادم که مذاب تنم سرد شه... قلبم تند میزد وُ نفسم میرفت وُ هرازگاهی بر میگشت...

آروم تر که شدم، پرنسس از تو ذهنم گذشت؛ اونم دیشب منفجر شد... به پیامک های دیشبش فکر میکردم وُ تو دلم بهش گفتم «دیدی عصبانیتمو روی تو خالی نکردم؟»

حالا دیگه آرومم... میخندم... انگار همه چیز شده مث قبل... مث زمینی که وقتی سنگین میشه نیاز به یه زلزله درست وُ حسابی داره وُ بعدش مث بچه های خوب چرخشو میزنه...

پایانی که آغاز را کشت

داشتم پله ها رو دو تا یکی بالا میرفتم وُ فکر دوازده تومنی که باز واسه تاکسی موتور داده بودم، بدجوری داغم کرده بود؛ ... عوضش تا اونجا که جا داشت خوابیدم وُ الانم به موقع میرسم، کسی هم غر نمیزنه؛ تو اون دو تا یکی کردنها داشتم خودمو با چیزهای دیگه هم توجیه میکردم: مثلا اینکه تاکسی دیر اومد وُ سر راه، مسافر مترو هم سوار کرد، وَ اینکه جمعه ها بی آر تی خیلی کمه... به هرحال تو این دوران بی پولی دوازده تومن سر تنبلیم خرج شده بود وُ پله های تاریک این سه طبقه داشت تموم می شد وُ توجیه های همیشگیم آب سردی روی داغی اعصابم بود که این دوتا یکی کردن ها رو به سلانه سلانه طی کردن، تبدیل میکرد...

پیچ دم درو رد کردم وُ مث همیشه رسیدم به در چرمی پلاتو، همه ی بچه ها جلوی در بودن وُ انگار یکی رو که تو کنجیِ کنارِ در نشسته بود محاصره کرده بودن؛ چهره هاشون بهت زده بود وُ نگران... با دو قدم از در ساختمون رسیدم به چهارطاقیِ درِ پلاتو... سرچرخوندم وُ مجتبی رو دیدم که چهارزانو نشسته رو زمین وُ یه چیزهای گنگی میگه... نیمه ی شعبان نامزدیش بود وُ نمیفهمیدم این چیزهایی که میگه چیه... سر چرخوندم وُ با اشاره چشم از معصومه پرسیدم چی شده... «چند دقیقه مونده به اومدن عاقد پدر خانومش فوت میکنه» ... یخ کردم، منم مث بقیه بهت زده شدم...

اون روز هیچکس تمرکز نداشت... همه مث مجتبی داغون بودن، انگار نامزدی برادر خودمون بهم خورده بود.

_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-

به محل تمرین تئاتر پلاتو می گویند.

... ماهتاب چه زیباست /...

سرم رو بالش بود وُ در پناهگاه شبانه ام به سر می بردم... پای تلویزیون خوابم برده بود وُ با صدای مامان بیدار شده بودم؛ منتظر شروع بازی بودیم که خوابم برده بود... همه اینها رو یادم بود، یادم بود که با چشمهای باز تا اتاقم اومده بودم وُ شب بخیری هم به برادر وُ مادرم گفته بودم، یادم بود که کورمال کورمال نبودم، هوشیارتر از حالا بودم... اما یادم نبود که آلارم گوشیمو روشن کرده بودم یا نه، یادم نبود برای ساعت چند... همه ی اینها بعد از خواب دو ساعته ام از جلوی چشمای بسته ام رد می شد وُ دستم دکمه ی آف رو می زد... بالاخره یادم اومد که آلارمی نذاشته بودم. برای پنجمین بار زنگ خورد، چشمهام رو باز کردم: My Princes ؛ سریع بلند شدم وُ نشستم، جواب دادم. ترسیده بود...

آروم که شد، قطع کردیم. چند دقیقه ای به ماه نگاه کردم، یاد آهنگ توی کافه افتادم؛ ... درگیر تموم کردنِ پروژه های اون روز دانشگاه بودم که باز به دقیقه ی نود کشیده شده بود وُ بخش اصلیشو پرنسس انجام داده بود؛ پرنسس هم در کنار من گاهی درباره شون توضیح میداد، گاهی شیطنت وُ گاهی هم شعری رو زمزمه میکرد... یادم نیست وقتی هدفون رو گذاشت تو گوشم خواننده چی خوند اما زمزمه ی پرنسس خوب یادمه: ندیدی ماهتاب چه زیباست...

آهنگ صداش تو سرم بود وُ مدام به ماه نگاه میکردم، زیباتر از هر شب، قشنگ تر وُ پر نور تر... سرمو از پنجره بیرون کردم وُ نفس کشیدم... هوای ماهتاب امشب که به ریه هام میرفت پرنسس جلوم تجسم میشد. شیرینی تنفس امشب مثل درآغوش گرفتنش بود. دیگه دلم نمیخواست هوای سینه ام رو خالی کنم، دلم میخواست از شدت داشتنش بمیرم، از لذت بودنش، از این احساس که با صدای من آروم شد وُ به خواب رفت... آروم پیشونیشو بوسیدم وُ به آغوشش شتافتم...

اسپندِ بی زغال وُ شکر

از «بی شیر و شکر»ِ مینا وُ چند اتفاق خوب دیگر که بگذریم... روزهای آخر سال بدجوری اسفند روی آتیشمان کرد وُ بُخور جانانه ای از دم مسیحایی مان گرفت... اما ماجرای سوزشمان آن بود که حتی دو هزاری هم کاسب نشدیم وُ که اگر اسفندِ در دستِ کودکانِ چهارراه بودیم جیبمان پر بود وُ از آن همه جلِز وُ ولِز چیزکی عایدمان می شد...

اسفند ما از آنجا روی آتش رفت که مدیر گروه شبکه عوض شد، عوض شدن همانا وُ گُر گرفتن ما نیز همانا... ایراد های بنی اسرائیلی اش مثل فوتی بود که زغال گداخته را قرمز وُ سوزان میکرد؛ و زردی اش را به ما میداد وُ سرخی مان را می ستاند؛ نمی دانم حالا گرم میشود با این فوت کردن، وَ یا از سرخ شدن زغال ذوق میکند وُ از خیره شدن چشمش کسب تمام لذات دنیوی را...!! (راستی نمی دانم لذات جمع لذت هست یا نه، وزنش که خوب است)

یه وقتهایی وقتی برنامه میرسه به آنتن من وُ آقای مدیرتولید فقط یه چیزی میگیم: خدا کمکمون کرد. و انصافا همینه، خیلی وقت ها به مدد خود خداست که برنامه به آنتن میرسه وُ پخش میشه وُ بیننده در کمال آرامش میبینه وُ حتی سر سوزنی از فشار روانی کار رو هم حس نمیکنه... خب این هم جزئی از کار ماست؛ اما این روزها فشار روانی به یه چیزهایی مث نحسی تبدیل شده، نحسی همین مدیرگروه عزیز که از لحظه ی اومدنش برای تیم ما بدبیاری آورده... بدبیاری های که به لطف خدا خیلی زود حل شدن.

راستی تا حالا از یه پدر پرسیدید که ساعتهایی که خانمش در اتاق عمل در حال زایمان نوزادش بوده چه استرسی داشته؟! این دقیقا همون حسیه که دو ساعت مونده به تحویل پلی بک ها، وقتی که هنوز کار رو اکسپورت نکردی برق میره وُ تو میمونی وُ عکسِ هاج وُ واج خودت توی یه مانیتور خاموش... حالا دیگه برو تا تهش که وقتی برق میاد، بال در میاری وُ تا سرحد معاشقه وُ بوسیدنش هم پیش میری... (اما این کار رو نمیکنی چون می دونی که پریز برق، خطر داره...!!)

ساعت به وقتِ سرزمینِ عجایب

شدم عینهو خرگوشِ قصه ى آلیس، هرچى میدوم بازم تایم کم دارم. حتى نمیتونم بیام به خاطراتم سربزنم

در انتظارِ غرشِ سایه یِ یک شیر

نگاهم به نمایشنامه بود وُ گوشم به دیالوگها، منتظر بودم کلمه ای جا بیفته تا سوفله اش کنم... فکرم به تمرین بود وُ نفسم، در اجرای صحنه ی قبل... "تامی اوِنز" جوان که رخت مرا پوشیده، در سَرَم دِرام میزد وُ مستی میکرد.

به این فکر میکردم که اینجا چقدر حالم خوبه، دقیقا به همون اندازه که پیش پرنسسم... روزهای سختِ آذر میومد وُ با هر سوفله از یادم میرفت...

به آذر فکر میکردم، شاید فقط تولد پرنسس بود که چشمک سرخی می زد در آن آذر زرد... بقیه اش سخت گذشت، به سختیِ چاووش تشنه وارِ یک بیابان، وَ به سختیِ عُریانیهِ در کوران...

نمی دانم اگر پرنسس وُ "مدیرتولید" وُ "تامی" نبودند، چگونه این آذر زرد خاموش می شد.

آب وُ بی آتش

گاهی اوقات، دلت میخواد دستِ عشقتو بگیری وُ بری به جزیره ای که هیچ تعریفی از تو نیست؛ هیچ گذشته ای نداری وُ بشی یه آدم تازه... گاهی دلت میخواد گذشته ای نداشته باشی برای "مرور"... به صبح فکر کنی وَ به اون باریکه ای که قراره از پنجره بتابه...
متروی حقانی بودم... خیلی از وقت ها متروی حقانی هستم، خاطره های تلخ و شیرینی از این ایستگاه دارم... اما تلخ هاش عین اون یه دونه بادومیه که مزه ی اون همه شیرینی رو از یادت میبره.
پرنسس دیر کرده بود و من کلافه بودم، نه از دیر اومدن او. از "سیزده بدری" که از اینجا شروع شد... از سیزده بدرِ اسفندِ نود وُ یک بود که از اینجا وُ از همه ی سیزده بدرهای تهران متنفر شدم، حتی از عکس یادگاری هم...
مثل همیشه از کنار بزرگراه وَ از کنار پارک طالقانی قدم میزدیم، اما مثل دو غریبه؛ پرنسس جلوتر وُ من کمی عقب تر... پرنسس به چی فکر میکرد؟ نمی دونم!! اما من در این فکر بودم که چرا باز با خاطرات گذشته ام شبمونو سیاه کردم؟!! شب ما میتونست روشن تر از اینها هم باشه، وَ گرم در کنار آب و آتش.
خروجی "مدرس-شمال" رو که رد کردیم، دستهای سردم آهسته گرم شد، دستهای گرمش آب سردی بود که همه ی تشویش رو از ذهنم شست، عینهو این "شالهای بافتنی" که میگن "با آب سرد بشوئید".
خلوت تر از همیشه بود... ساکت وُ خلوت؛ آب به آسمون می تاخت وُ آتش، خفته در خواب زمستانی... گوشه ای نشستیم وُ مدرس از نگاهمون گذر میکرد، گاهی به اوج، گاهی به ...