خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

... ماهتاب چه زیباست /...

سرم رو بالش بود وُ در پناهگاه شبانه ام به سر می بردم... پای تلویزیون خوابم برده بود وُ با صدای مامان بیدار شده بودم؛ منتظر شروع بازی بودیم که خوابم برده بود... همه اینها رو یادم بود، یادم بود که با چشمهای باز تا اتاقم اومده بودم وُ شب بخیری هم به برادر وُ مادرم گفته بودم، یادم بود که کورمال کورمال نبودم، هوشیارتر از حالا بودم... اما یادم نبود که آلارم گوشیمو روشن کرده بودم یا نه، یادم نبود برای ساعت چند... همه ی اینها بعد از خواب دو ساعته ام از جلوی چشمای بسته ام رد می شد وُ دستم دکمه ی آف رو می زد... بالاخره یادم اومد که آلارمی نذاشته بودم. برای پنجمین بار زنگ خورد، چشمهام رو باز کردم: My Princes ؛ سریع بلند شدم وُ نشستم، جواب دادم. ترسیده بود...

آروم که شد، قطع کردیم. چند دقیقه ای به ماه نگاه کردم، یاد آهنگ توی کافه افتادم؛ ... درگیر تموم کردنِ پروژه های اون روز دانشگاه بودم که باز به دقیقه ی نود کشیده شده بود وُ بخش اصلیشو پرنسس انجام داده بود؛ پرنسس هم در کنار من گاهی درباره شون توضیح میداد، گاهی شیطنت وُ گاهی هم شعری رو زمزمه میکرد... یادم نیست وقتی هدفون رو گذاشت تو گوشم خواننده چی خوند اما زمزمه ی پرنسس خوب یادمه: ندیدی ماهتاب چه زیباست...

آهنگ صداش تو سرم بود وُ مدام به ماه نگاه میکردم، زیباتر از هر شب، قشنگ تر وُ پر نور تر... سرمو از پنجره بیرون کردم وُ نفس کشیدم... هوای ماهتاب امشب که به ریه هام میرفت پرنسس جلوم تجسم میشد. شیرینی تنفس امشب مثل درآغوش گرفتنش بود. دیگه دلم نمیخواست هوای سینه ام رو خالی کنم، دلم میخواست از شدت داشتنش بمیرم، از لذت بودنش، از این احساس که با صدای من آروم شد وُ به خواب رفت... آروم پیشونیشو بوسیدم وُ به آغوشش شتافتم...

نظرات  (۱)

چه قشنگ... <3
خدا نگه داره! ایشالا عروسیت!

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">