خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

ساعت به وقتِ سرزمینِ عجایب

شدم عینهو خرگوشِ قصه ى آلیس، هرچى میدوم بازم تایم کم دارم. حتى نمیتونم بیام به خاطراتم سربزنم

عاشقانه ى مراکشى

وقتى با عطر مراکشی رقصیدیم وُ در شکلات غرق شدیم، آنگاه زمان عاشقتر شدن من و پرنسس بود...

خنگ وُ خنگ تر

یه احمقی دوربینشو برمیداره و میره قشم از نایاب ترین موضوع ایران، آشغال ترین تصاویر رو میگیره وُ میاد تهران، اونوقت انتظار داره تدوینگر معجزه کنه وُ نابترین فیلم رو از آشغال های نایابش بکشه بیرون وُ ...

بدتر از اون یه عده احمقِ سودجوئن که به اسم کار کودک وُ دغدغه، میرن با این طفل معصوم ها بدرفتاری می کنند؛ نه جانم! شما دغدغه کار کودک نداری، از این ژانر خوشت میاد... واسه نشون دادنِ خودت، این بچه ها (بچه های معلول) رو بازیچه خودت کردی... انجمن حمایت از کودکان، اول از همه باید بیاد جلوی کارگردان-نماهایی مث شماها رو بگیره...

خانم درخشنده که میاد فیلم کودک میسازه، واسه هر فیلمش عمرشو گذاشته، فکر میکنی تو هم میتونی؟ تو از شکلاتت هم نمیگذری، میخوای کار کودک بسازی؟!

ببین، تدوینگر هنرمند بازیافتی نیست که بشینه دونه دونه از آشغالهای شما بنای تزئینی خلق کنه...

شادباشِ گرمِ زمستان

عطرِ مینا در سرم می نواخت وُ پاسداران به نیمه رسیده بود، سپیدیِ دست نخورده ای پهنِ پیاده رو بود وُ کفش من، اولین لکه هایی که بر دلش می نشست؛ نمی دانم تا صبح تابِ چند پایِ دیگر را دارد اما می دانم آنقدر بر دلش لکه می گذاریم که می گذارد وُ می رود؛ می رود تا دوباره دلش به حال سیاهیِ روزهایمان بسوزد وُ سپیدی اش را شادباشمان کند.

عطر او، مرا کوچ میداد به ساعات باهم بودنمان... شمشادها تخت کشان وُ اَشجار دست به آسمان، نماز می بردند؛ تا بی نهایتِ نگاهمان فرشِ سپیدی پهن بود وُ بر سرمان شادباش می بارید. با سُرنای خوشِ سکوت می رقصیدیم وُ هِلال، هِلهِله میکرد. دستمان طعامی گرم بود وُ دلمان گرم از محبت؛ سرما در کمین وُ آشیانه، گرم به آذینِ آغوشِ نوعاشقان...

برف مهربان میبارید وُ حرفها، قدم هایمان را می شمردند وُ به لبخند بدرقه می کردند. دستانمان به یک مأمن وُ هر دو، گرم از یک لباس؛ من از کاپشنم که تن او بود، وَ او از حلقه ی آغوشِ من...

لحظه ی خداحافظی، وقتی دوباره کاپشنم را پوشیدم، از عطر تنَش مست شدم... رندانه در سرم می نواخت وُ مستانه گرم بودم از استشمام او...

در انتظارِ غرشِ سایه یِ یک شیر

نگاهم به نمایشنامه بود وُ گوشم به دیالوگها، منتظر بودم کلمه ای جا بیفته تا سوفله اش کنم... فکرم به تمرین بود وُ نفسم، در اجرای صحنه ی قبل... "تامی اوِنز" جوان که رخت مرا پوشیده، در سَرَم دِرام میزد وُ مستی میکرد.

به این فکر میکردم که اینجا چقدر حالم خوبه، دقیقا به همون اندازه که پیش پرنسسم... روزهای سختِ آذر میومد وُ با هر سوفله از یادم میرفت...

به آذر فکر میکردم، شاید فقط تولد پرنسس بود که چشمک سرخی می زد در آن آذر زرد... بقیه اش سخت گذشت، به سختیِ چاووش تشنه وارِ یک بیابان، وَ به سختیِ عُریانیهِ در کوران...

نمی دانم اگر پرنسس وُ "مدیرتولید" وُ "تامی" نبودند، چگونه این آذر زرد خاموش می شد.

آب وُ بی آتش

گاهی اوقات، دلت میخواد دستِ عشقتو بگیری وُ بری به جزیره ای که هیچ تعریفی از تو نیست؛ هیچ گذشته ای نداری وُ بشی یه آدم تازه... گاهی دلت میخواد گذشته ای نداشته باشی برای "مرور"... به صبح فکر کنی وَ به اون باریکه ای که قراره از پنجره بتابه...
متروی حقانی بودم... خیلی از وقت ها متروی حقانی هستم، خاطره های تلخ و شیرینی از این ایستگاه دارم... اما تلخ هاش عین اون یه دونه بادومیه که مزه ی اون همه شیرینی رو از یادت میبره.
پرنسس دیر کرده بود و من کلافه بودم، نه از دیر اومدن او. از "سیزده بدری" که از اینجا شروع شد... از سیزده بدرِ اسفندِ نود وُ یک بود که از اینجا وُ از همه ی سیزده بدرهای تهران متنفر شدم، حتی از عکس یادگاری هم...
مثل همیشه از کنار بزرگراه وَ از کنار پارک طالقانی قدم میزدیم، اما مثل دو غریبه؛ پرنسس جلوتر وُ من کمی عقب تر... پرنسس به چی فکر میکرد؟ نمی دونم!! اما من در این فکر بودم که چرا باز با خاطرات گذشته ام شبمونو سیاه کردم؟!! شب ما میتونست روشن تر از اینها هم باشه، وَ گرم در کنار آب و آتش.
خروجی "مدرس-شمال" رو که رد کردیم، دستهای سردم آهسته گرم شد، دستهای گرمش آب سردی بود که همه ی تشویش رو از ذهنم شست، عینهو این "شالهای بافتنی" که میگن "با آب سرد بشوئید".
خلوت تر از همیشه بود... ساکت وُ خلوت؛ آب به آسمون می تاخت وُ آتش، خفته در خواب زمستانی... گوشه ای نشستیم وُ مدرس از نگاهمون گذر میکرد، گاهی به اوج، گاهی به ...

چند روایت معتبر از سفر به قم

ما وسرزمین طلاب- 12:17

امروز صبح براى تصویربردارى یکى از آیتم هاى برنامه، راهى منزل آقاى "جوادى آملى" شدیم. عوارضى رو رد کردیم و به صَلایق "آقاى حرص درار"  گوش میدیم که انصافا درموسیقى خوش صلیقه است... "مدیرتولید" هم تا میتونه میگازه...

 

ما چهار نفر- 2:24

 

"مدیر تولید" گفت: وقتى چهار نفرى میریم قم. "حرص درار" سرچرخوند و گفت: ها؟

-من وُ تو وُ امیرحسین وُ ابى. 

و چهارنفرى شروع کردیم به خوندن...

-بچه ها کجاییم؟

-جاده قم کاشان.

-ها؟!!

 

قم و اندی- 2:29

 

وقتى اندى میخواند... وقتى "مدیرتولید" لایى میکشد... وقتى من وُ "حرص درار" چپ وُ راست میشویم. این گروه فیلمبردارى است که دیرشون شده...

دو روی سکه

امروز برای تولید یکی از آیتم های برناممون، من وُ "آقای مدیر تولید" وُ "خانم تصویربردار" وَ  "آقای حرص درار" موظف شدیم که از یه همایش تصویربرداری کنیم. همایشی با حضور چهره های سرشناس کشور، از جمله رئیس محترم مجلس شورای اسلامی و ...

بی تعارف، همایش بی نظم و شلوغی بود؛ اونقدرها که حتی نتونستیم از دکتر لاریجانی گزارشی تهیه کنیم... در لابیِ مرکزِ همایش مثل خیلی از خبرگزاری ها در حال تهیه گزارش بودیم که آقای "مدیر تولید" با لحنی معمولی از یکی از اساتید خواست که جلوی دوربینمون قرار بگیره... -«آقا، یه دیقه بیاید واسه تهیه گزارش!!»

صحبتم با این آقا که تموم شد از آقای "مدیر تولید" خواستم که رئیس سیاستگزاری جشنواره رو پیدا کنه تا گزارش اصلی رو هم تهیه کنیم... در جست و جوی آقای رئیس بودیم که یکی از انتظامات گفت: «همین آقایی بودن که الان باهاش صحبت کردین.»... ما رو میگی؟! نمی دونستیم بخندیم یا گریه کنیم... (اما ما معمولا این جور وقت ها میخندیم، آخه کار ما همینجوریش سخت هست، نمیشه با خودجوگیری مضمن سخت ترش کنیم که...)

خلاصه با کلی بدبختی دوباره آقای رئیس رو پیدا کردیم وُ ازش خواستیم باهامون صحبت کنند. -«حاج آقا اگه زحمتی نیست، امکان داره چند دقیقه ای وقتتون رو بگیریم برای طرح سوالات بیشتر؟»

مثلِ گذشته ها...

اون موقع شب ماشین سخت گیر میاد، به خصوص برای محله ی ما که انگار خطه ای دور از تهرانه...

در راه که بودم، تصمیم گرفتم جلوی بانک پیاده شم وُ رمزمو تغییر بدم. هفته ی پیش حساب جدید باز کرده بودم وُ هنوز رمزشو عوض نکرده بودم، باخودم گفتم اگر امشب انجامش ندم میمونه واسه هفته ی دیگه...وَ تصمیم گرفتم بعد از تغییر رمز، در کنار بهار که حالا «شهید عبدالرضا» صداش می کنند، در سکوت وُ تاریکیِ اون موقعِ شب قدم بزنم. -« آقا ممنون، من همینجا پیدا میشم».

حالِ خوبم که از پیاده روی حسابی خوب تر شد، رسیدم به خونه. -«عینک منو پیدا نکردید؟!» این، اولین سوالم بعد از سلام بود. مادرم جواب داد:«مگه قرار بود دنبالش بگردیم؟!» -«گفتم شاید بعد از رفتنم، به گشتنتون ادامه دادید»... راهیِ اتاق شدم وُ رو تخت خوابیدم که دیدم یه چیزی لای پتومه... (خب معلومه که عینکم بود) یادم اومد که بعدازظهر بعداز افتر وَ قبل از رفتنم، کمی روی تخت دراز کشیدم وُ عینکمو گذاشتم روی سینه ام...

قبل از شام با پدرم درباره جلال گپ میزدیم که سوالی مطرح کرد. رفتم «پنج داستان»ش رو آوردم تا لابه لای «خواهرم و عنکبوت» دنبالِ جواب بگردیم... پدر شروع کرد به خوندن و من با جون و دل گوش میدادم، یاد سالهایی افتادم که رفاقت پدری و پسری مان پر رنگ تر بود وُ هر شب کتابی میخوندیم و کوهِ هفته به هفته مون ترک نمی شد...

من که از «ذرت مکزیکیِ» آب و آتش سیر بودم نگران سرد شدنِ شامش شدم وُ کتاب رو گرفتم تا بقیه داستان رو بخونم... شامش که تموم شد، داستان هنوز تموم نشده بود؛ در تماشایِ من، خوب گوش میداد. وَ من لا به لای خوندنم در شوقِ تماشایش بودم.

جمله ی پایانی رو که خوندم، مثل گذشته آهی کشید وُ سری تکان داد... اما من هنوز خوب بودم وٌ در شوق.