خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

مثلِ گذشته ها...

اون موقع شب ماشین سخت گیر میاد، به خصوص برای محله ی ما که انگار خطه ای دور از تهرانه...

در راه که بودم، تصمیم گرفتم جلوی بانک پیاده شم وُ رمزمو تغییر بدم. هفته ی پیش حساب جدید باز کرده بودم وُ هنوز رمزشو عوض نکرده بودم، باخودم گفتم اگر امشب انجامش ندم میمونه واسه هفته ی دیگه...وَ تصمیم گرفتم بعد از تغییر رمز، در کنار بهار که حالا «شهید عبدالرضا» صداش می کنند، در سکوت وُ تاریکیِ اون موقعِ شب قدم بزنم. -« آقا ممنون، من همینجا پیدا میشم».

حالِ خوبم که از پیاده روی حسابی خوب تر شد، رسیدم به خونه. -«عینک منو پیدا نکردید؟!» این، اولین سوالم بعد از سلام بود. مادرم جواب داد:«مگه قرار بود دنبالش بگردیم؟!» -«گفتم شاید بعد از رفتنم، به گشتنتون ادامه دادید»... راهیِ اتاق شدم وُ رو تخت خوابیدم که دیدم یه چیزی لای پتومه... (خب معلومه که عینکم بود) یادم اومد که بعدازظهر بعداز افتر وَ قبل از رفتنم، کمی روی تخت دراز کشیدم وُ عینکمو گذاشتم روی سینه ام...

قبل از شام با پدرم درباره جلال گپ میزدیم که سوالی مطرح کرد. رفتم «پنج داستان»ش رو آوردم تا لابه لای «خواهرم و عنکبوت» دنبالِ جواب بگردیم... پدر شروع کرد به خوندن و من با جون و دل گوش میدادم، یاد سالهایی افتادم که رفاقت پدری و پسری مان پر رنگ تر بود وُ هر شب کتابی میخوندیم و کوهِ هفته به هفته مون ترک نمی شد...

من که از «ذرت مکزیکیِ» آب و آتش سیر بودم نگران سرد شدنِ شامش شدم وُ کتاب رو گرفتم تا بقیه داستان رو بخونم... شامش که تموم شد، داستان هنوز تموم نشده بود؛ در تماشایِ من، خوب گوش میداد. وَ من لا به لای خوندنم در شوقِ تماشایش بودم.

جمله ی پایانی رو که خوندم، مثل گذشته آهی کشید وُ سری تکان داد... اما من هنوز خوب بودم وٌ در شوق.

نظرات  (۱)

رفاقت پدر و پسری چیز عجیبی است ، آدم را احساساتی می کند ( نه از آن احساساتی که فکرش را می کنید ها.. ) ، احساساتی مثل واکنش های دوگانه شیمی - از همان هایی که میروند و خودشان بر می گردند ، عاشقشان هستم ، جان می دهد برگشتشان! - آخر ، هم احساس نوعی صمیمت و نزدیکی می کند آدم ، هم احساس امنیت .کلاً حال دگری است...
از بداهه نویسی خوشم می آید ، تازه امتحانش کردم .. با صفاست.
از رمز عابر بانک گفتید بگذارید برایتان از کارت خودم بگویم که تاکنون که سه سال از صدورش میگذرد همان رمز پیشفرض کارخانه مانده تغییر هم نکرده!
سمفونی مردگان را بخوانید چون شباهتی بسیار با آکادمی گوگوش دارد ، آدم وقتی آنرا می خواند دیگر هر کتابی را ورق نمی زند . ( مثل آکادمی گوگوش که وقتی به ترانه هایش گوش می دهی از هر چه آهنگ است متنفر می شوی ! )
در ضمن ایرادی که گرفتید بجا بود ؛ ممنون از توجهتان - اصلاحش کردم.
پاینده باشید..
پاسخ:

از رفاقت پدری و پسری که گفتی، حس شعفم بیشتر شد

از عابر بانکت که نوشتی خنده ام گرفت... اما تروبخدا کار انجمنت را به اندازه ی رمزت عقب نینداز

انشاالله موفق میشوی

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">