خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

۱۹ مطلب با موضوع «عجین شده با کار» ثبت شده است

اسپندِ بی زغال وُ شکر

از «بی شیر و شکر»ِ مینا وُ چند اتفاق خوب دیگر که بگذریم... روزهای آخر سال بدجوری اسفند روی آتیشمان کرد وُ بُخور جانانه ای از دم مسیحایی مان گرفت... اما ماجرای سوزشمان آن بود که حتی دو هزاری هم کاسب نشدیم وُ که اگر اسفندِ در دستِ کودکانِ چهارراه بودیم جیبمان پر بود وُ از آن همه جلِز وُ ولِز چیزکی عایدمان می شد...

اسفند ما از آنجا روی آتش رفت که مدیر گروه شبکه عوض شد، عوض شدن همانا وُ گُر گرفتن ما نیز همانا... ایراد های بنی اسرائیلی اش مثل فوتی بود که زغال گداخته را قرمز وُ سوزان میکرد؛ و زردی اش را به ما میداد وُ سرخی مان را می ستاند؛ نمی دانم حالا گرم میشود با این فوت کردن، وَ یا از سرخ شدن زغال ذوق میکند وُ از خیره شدن چشمش کسب تمام لذات دنیوی را...!! (راستی نمی دانم لذات جمع لذت هست یا نه، وزنش که خوب است)

یه وقتهایی وقتی برنامه میرسه به آنتن من وُ آقای مدیرتولید فقط یه چیزی میگیم: خدا کمکمون کرد. و انصافا همینه، خیلی وقت ها به مدد خود خداست که برنامه به آنتن میرسه وُ پخش میشه وُ بیننده در کمال آرامش میبینه وُ حتی سر سوزنی از فشار روانی کار رو هم حس نمیکنه... خب این هم جزئی از کار ماست؛ اما این روزها فشار روانی به یه چیزهایی مث نحسی تبدیل شده، نحسی همین مدیرگروه عزیز که از لحظه ی اومدنش برای تیم ما بدبیاری آورده... بدبیاری های که به لطف خدا خیلی زود حل شدن.

راستی تا حالا از یه پدر پرسیدید که ساعتهایی که خانمش در اتاق عمل در حال زایمان نوزادش بوده چه استرسی داشته؟! این دقیقا همون حسیه که دو ساعت مونده به تحویل پلی بک ها، وقتی که هنوز کار رو اکسپورت نکردی برق میره وُ تو میمونی وُ عکسِ هاج وُ واج خودت توی یه مانیتور خاموش... حالا دیگه برو تا تهش که وقتی برق میاد، بال در میاری وُ تا سرحد معاشقه وُ بوسیدنش هم پیش میری... (اما این کار رو نمیکنی چون می دونی که پریز برق، خطر داره...!!)

کسالتِ شیرین

امروز هجدهمین چهارشنبه ایه که توى دفتر نشستم وُ حوصله ى هیچ کاریو ندارم، البته این از اون بى حوصلگى هاى شیرینه که دوستش دارم... 

با یه حساب سرانگشتى فهمیدم که سى و شش چهارشنبه دیگه هم این حسِ شیرینِ گس بودن رو باید بچشم، این کرختى بعد از یک عشق بازى... یک عشق بازی اجباری.

اینتروال

تدوینگرِ سرِ صحنه بودن زیاد هم حال نمیده
باید بشینى وُ هِى به سوالهاى گروه که مثلا فلان چیز توکار در میاد یا نه جواب بدى
یا که حواست باشه یه وقت مچ کات کارگردان جامپ نشه

تدوینگروُ چه به حضور در صحنه... والا

_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-  *اینتروال اصطلاحی است در فیلمسازی که روند تدریجی یک موضوع را ثبت می کنند، سپس آن را فست موشن (دور تند) کرده و نمایش می دهند. مانند رشد یک گل و یا از طلوع تا غروب آفتاب و ...

ساعت به وقتِ سرزمینِ عجایب

شدم عینهو خرگوشِ قصه ى آلیس، هرچى میدوم بازم تایم کم دارم. حتى نمیتونم بیام به خاطراتم سربزنم

خنگ وُ خنگ تر

یه احمقی دوربینشو برمیداره و میره قشم از نایاب ترین موضوع ایران، آشغال ترین تصاویر رو میگیره وُ میاد تهران، اونوقت انتظار داره تدوینگر معجزه کنه وُ نابترین فیلم رو از آشغال های نایابش بکشه بیرون وُ ...

بدتر از اون یه عده احمقِ سودجوئن که به اسم کار کودک وُ دغدغه، میرن با این طفل معصوم ها بدرفتاری می کنند؛ نه جانم! شما دغدغه کار کودک نداری، از این ژانر خوشت میاد... واسه نشون دادنِ خودت، این بچه ها (بچه های معلول) رو بازیچه خودت کردی... انجمن حمایت از کودکان، اول از همه باید بیاد جلوی کارگردان-نماهایی مث شماها رو بگیره...

خانم درخشنده که میاد فیلم کودک میسازه، واسه هر فیلمش عمرشو گذاشته، فکر میکنی تو هم میتونی؟ تو از شکلاتت هم نمیگذری، میخوای کار کودک بسازی؟!

ببین، تدوینگر هنرمند بازیافتی نیست که بشینه دونه دونه از آشغالهای شما بنای تزئینی خلق کنه...

چند روایت معتبر از سفر به قم

ما وسرزمین طلاب- 12:17

امروز صبح براى تصویربردارى یکى از آیتم هاى برنامه، راهى منزل آقاى "جوادى آملى" شدیم. عوارضى رو رد کردیم و به صَلایق "آقاى حرص درار"  گوش میدیم که انصافا درموسیقى خوش صلیقه است... "مدیرتولید" هم تا میتونه میگازه...

 

ما چهار نفر- 2:24

 

"مدیر تولید" گفت: وقتى چهار نفرى میریم قم. "حرص درار" سرچرخوند و گفت: ها؟

-من وُ تو وُ امیرحسین وُ ابى. 

و چهارنفرى شروع کردیم به خوندن...

-بچه ها کجاییم؟

-جاده قم کاشان.

-ها؟!!

 

قم و اندی- 2:29

 

وقتى اندى میخواند... وقتى "مدیرتولید" لایى میکشد... وقتى من وُ "حرص درار" چپ وُ راست میشویم. این گروه فیلمبردارى است که دیرشون شده...

دو روی سکه

امروز برای تولید یکی از آیتم های برناممون، من وُ "آقای مدیر تولید" وُ "خانم تصویربردار" وَ  "آقای حرص درار" موظف شدیم که از یه همایش تصویربرداری کنیم. همایشی با حضور چهره های سرشناس کشور، از جمله رئیس محترم مجلس شورای اسلامی و ...

بی تعارف، همایش بی نظم و شلوغی بود؛ اونقدرها که حتی نتونستیم از دکتر لاریجانی گزارشی تهیه کنیم... در لابیِ مرکزِ همایش مثل خیلی از خبرگزاری ها در حال تهیه گزارش بودیم که آقای "مدیر تولید" با لحنی معمولی از یکی از اساتید خواست که جلوی دوربینمون قرار بگیره... -«آقا، یه دیقه بیاید واسه تهیه گزارش!!»

صحبتم با این آقا که تموم شد از آقای "مدیر تولید" خواستم که رئیس سیاستگزاری جشنواره رو پیدا کنه تا گزارش اصلی رو هم تهیه کنیم... در جست و جوی آقای رئیس بودیم که یکی از انتظامات گفت: «همین آقایی بودن که الان باهاش صحبت کردین.»... ما رو میگی؟! نمی دونستیم بخندیم یا گریه کنیم... (اما ما معمولا این جور وقت ها میخندیم، آخه کار ما همینجوریش سخت هست، نمیشه با خودجوگیری مضمن سخت ترش کنیم که...)

خلاصه با کلی بدبختی دوباره آقای رئیس رو پیدا کردیم وُ ازش خواستیم باهامون صحبت کنند. -«حاج آقا اگه زحمتی نیست، امکان داره چند دقیقه ای وقتتون رو بگیریم برای طرح سوالات بیشتر؟»

من و ستاره

امروز، فقط به ستاره نگاه کردم... خیلی از روزهایی که خونه هستم همینجوری سپری میشه، (گیرم نوع عشق بازی و تماشامون فرق کنه والا اصل مطلب یکیه.)

دنبال چندتا افکت صوتی خاص بودم که به هر جون کندنی بود، پیداشون کردم... دوباره نشستم به ورق زدن DVD ها وُ پروژه های افترم؛ خوب بود، چندتا ایده ی جدید گرفتم، چندتا ایده برای سه تا برنامه. از شما چه پنهون، الان سه تا برنامه وُ پروژه رو دست گرفتم که گاهی از سنگینیشون احساس زایش میکنم؛ وقتی هم کاری برام سنگین باشه، خودمو میزنم به بیخیالی وُ رسما قید چندتاشونو میزنم(کارم اشتباهه هاااا، ولی اینجوری ام دیگه...)

خلاصه شام غریبان ما هم اینجوری گذشت،(راستشو بخوای نگذشت، سوت شد... آخه تا به خودم اومدم، دیدیم یه ربع به دوازدهه)

حالا ستاره جان، تو بیا وُ از سوسوی دلربایت، شمع دلم را روشن کن...

راستی، نمیدونم چرا وقتی پول ندارم، راه میفتم تو سایت ها وُ دنبال خرید متریال های جدید میرم!! (چه آدم خودآزاری شدم... !!)

حسرت

این چند شبی که خونه بودم، مدام شبکه سه رو بالا وُ پایین میکردم تا برنامه شونو ببینم... تا اینکه امشب از تیتراژ اولش نشستم به تماشا.

بازیگرهای تیتراژش رو شناختم، از بچه های مسجد بودن که توی کارهای مذهبیِ دفتر سروکله شون پیدا میشد... کارِخوبی شده بود.

یاد جلسات سه نفریمون افتادم، پیش تولیدی که از پارسال شروع شده بود(نشد که توی اون برنامه پیاده اشون کنیم)؛ وَ تا همین حرفهای آخر، که مردادماه رد و بدل شد.

با کلی حسرت بهش زنگ زدم تا تبریک بگم، اما نپرسیدم چرا اسم «خیمه» رو عوض کرده... فکر کنم فهمید دارم حسرت میخورم، آخه گفت:«دیدم درگیر اون برنامه شدی، دیگه مزاحمت نشدم». تو دلم گفتم: خاک بر سرم که برنامه محرم رو به یه پنجاه و دو هفته ای فروختم.