خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

۲۱ مطلب با موضوع «خوشی‌های پایدار» ثبت شده است

اسکرین سِیور

به قول مجری محبوبم: «این روزها مردم روی استندبایند»... خب، منم از این قاعده مستثنا نیستیم وُ انگار یه خستگی بیرون نرفتنی تو وجودمه...

برنامه ها که همه تعطیل شدن وُ واسه ماه رمضون برنامه ای نگرفتم تا شاید برای بعدش کار جدیدی رو شروع کنیم... اولش خیال میکردم میشینم خونه وُ استراحت میکنم وُ خستگیِ متصل شدنِ آخرین قسمتِ سال نود و دو به اولین قسمت برنامه نوروز رو از تنم بیرون میکنم وُ بالاخره تعطیلات عیدمو شروع میکنم...

اما آدمی مث من که از هفده سالگی کار کرده؛ نمی تونه خیلی بیکار بشینه وُ استراحت کنه... خلاصه اینکه این روزها یه جایی مشغول یه کاری هستم که هیچوقت فکرشو نمیکردم منم به این جرگه بپیوندم، پولش زیاد نیست اما خب، جالبه...

... ماهتاب چه زیباست /...

سرم رو بالش بود وُ در پناهگاه شبانه ام به سر می بردم... پای تلویزیون خوابم برده بود وُ با صدای مامان بیدار شده بودم؛ منتظر شروع بازی بودیم که خوابم برده بود... همه اینها رو یادم بود، یادم بود که با چشمهای باز تا اتاقم اومده بودم وُ شب بخیری هم به برادر وُ مادرم گفته بودم، یادم بود که کورمال کورمال نبودم، هوشیارتر از حالا بودم... اما یادم نبود که آلارم گوشیمو روشن کرده بودم یا نه، یادم نبود برای ساعت چند... همه ی اینها بعد از خواب دو ساعته ام از جلوی چشمای بسته ام رد می شد وُ دستم دکمه ی آف رو می زد... بالاخره یادم اومد که آلارمی نذاشته بودم. برای پنجمین بار زنگ خورد، چشمهام رو باز کردم: My Princes ؛ سریع بلند شدم وُ نشستم، جواب دادم. ترسیده بود...

آروم که شد، قطع کردیم. چند دقیقه ای به ماه نگاه کردم، یاد آهنگ توی کافه افتادم؛ ... درگیر تموم کردنِ پروژه های اون روز دانشگاه بودم که باز به دقیقه ی نود کشیده شده بود وُ بخش اصلیشو پرنسس انجام داده بود؛ پرنسس هم در کنار من گاهی درباره شون توضیح میداد، گاهی شیطنت وُ گاهی هم شعری رو زمزمه میکرد... یادم نیست وقتی هدفون رو گذاشت تو گوشم خواننده چی خوند اما زمزمه ی پرنسس خوب یادمه: ندیدی ماهتاب چه زیباست...

آهنگ صداش تو سرم بود وُ مدام به ماه نگاه میکردم، زیباتر از هر شب، قشنگ تر وُ پر نور تر... سرمو از پنجره بیرون کردم وُ نفس کشیدم... هوای ماهتاب امشب که به ریه هام میرفت پرنسس جلوم تجسم میشد. شیرینی تنفس امشب مثل درآغوش گرفتنش بود. دیگه دلم نمیخواست هوای سینه ام رو خالی کنم، دلم میخواست از شدت داشتنش بمیرم، از لذت بودنش، از این احساس که با صدای من آروم شد وُ به خواب رفت... آروم پیشونیشو بوسیدم وُ به آغوشش شتافتم...

اینجا خاطرات است

و حالا بعد از روزهای سخت، آرامشی در راهه؛ آرامشی تابستانی که قراره تشویش های بهاری رو بشوره و بره... بهار، روزهای پر کاری بود که به سختی گذشت. بهار من دو ماه دارد، از همان روزهایی که از سومین روزهای ماه چهار فصلی ام کارنامه می گرفتم، خرداد برای من جزئی از تابستان بود. و من تابستان را دوست دارم...

حال، تابستان من فرا رسیده، مثل همه ی تابستانها تازه و بهاری است، و قرار است به خوشی سر شود... ان شاالله

نمی دونم پست های که از آخرین روزهای نود و دو وَ اولین روزهای نود و سه در پیش نویسم ذخیره شدند وُ منتشر کنم یا نه، نمی دونم از روزهای سخت اما جذاب آرامش بهاری بگم یا نه، از تنهایی های پرنسس وُ از دل مشغولی های خودم...

نمی دونم از اتفاقات عجیب وُ غریب دفتر وُ همکارام بنویسم یا نه، از روزهای آخر بهار که گویی به سپیدی دیزالو می شد بنویسم یا نه....

بهونه دوباره نوشتنم رویت لینک وبلاگم در ویلاگ دیگری بود، نوشته بود "خاطرات من" کلیک که کردم وبلاگ خودم را دیدم، خواستم یادآوری کنم اینجا خاطرات است نه خاطرات من...

نبودنم

پرنسس من سلام
نبودنم دل جفتمون رو بدجوری تنگ کرده
نبودنم شده یه کابوس وُ یه جای خالی برای جفتمون
اما تو، توی قلبم خونه داری و اون گوشه ی قصر دلم شبها برام هزارویک شب میخونی و من از تماشای صدایت به معراج میروم...
عاشقانه دوستت دارم

ثانیه های آخر

فقط دو ساعت مونده بود... دو ساعت تا پایان وَ دو ساعت تا به آغاز... آسمون تیره بود اما به زلالی دریا می بارید

هیچ کدوممون کنار خانواده نبودیم، آخه چند روزی بود که خانواده هم شده بودیم وُ تو اون دو ساعت نهایی باهم قدم می زدیم... من کمی عقب تر وُ گوشی به دست، بقیه هم جلوترو مثل من... به پرنسس زنگ زدم خواستم این دم دمهای آخر کمی باهاش حرف بزنم، میدونستم وقتی وقتش بشه دیگه نمیشه حرف زد، دیگه فرصتش نیست، نه من با موقعیتی که دارم میتونم و نه اون با شرایطی که داره...

کلاه جین لبه دارم رو سرم بود وُ دستم توی جیبام، حالا کمی همردیف هم شده بودیم وُ دوباره خانواده چهار نفرمون شکل گرفته بود. از این کوچه به اون کوچه... حسابی غلغله بود، هرچی به مقصد نزدیک تر میشدیم شلوغ تر بود. کیپ تا کیپ آدم وایساده بود؛ یه لحظه نگاهم به یه پلیس افتاد تک وُ تنها میون جمعیت با حسرت به این و اون نگاه میکرد وُ دور خودش دور باطل می زد...

از این خیابون به اون خیابون... هر کی هر میونبری یادش بود می زد، دیگه داشتیم نزدیک می شدیم... گنید طلایی رنگ ضریح زیر نم نم بارون می درخشید وُ شوق ما رو بیشتر می کرد...

رسیدیم به باب الجواد، در بسته بود، بیرون حرم فرش پهن کرده بودن تا مردمی که نتونستن برن داخل، همونجا با صدای بلندگوها سالشون تحویل شه... ثانیه ها بدجوری تندتند متاختند وُ لحظه ای به لحظات آخر سال امون نمی دادند. ما مایوس بودیم، سرگردون بودیم. نمی تونستیم زودتر از اینها خودمونو به حرم برسونیم، باید مستند آرامگاه خواجه اباصلت رو تموم میکردیم، آخه پس فردا پخش داره وُ باید فردا فاینالش برسه به تهران.

از باب الجواد راه افتادیم به سمت در اصلی که یه در مخصوص دیدیم، چندتا خادم جلوش وایساده بودن... حرف زدیم... نمی دونم چی اما راه رو برامون باز کردن؛ طلبیده شدیم... این در مث درهای دیگه نبود، اول وارد یه کریدور شدیم وَ بعد رواق امام خمینی وَ بعد دعای تحویل سال وَ بعد ...

برای پرنسسم

پرنسس عزیزم، سلام

این نخستین نامه ای است که برایت می نویسم... روزهای شادی را سپری کرده ایم وَ شیرینی اش هنوز در دلمان هست، عطر نفس های گرممان هنوز ما را در تنهایی مان یاد هم می اندازد، وَ دلمان چه معصومانه برای هم تنگ می شود؛ وَ چه بی قرار همچون سیمرغی پر میکشیم سوی هم، آنگاه که در یاد هم شعله میگیریم ... 

چه بی قرار شده ایم شب هایی که بی هم به خواب می رویم، وَ چه سر مست روز را باهم به سر می بریم؛ ساعت ها را، دقایق را، وَ ثانیه ها را... لحظه های عاشقی مان چه زیبا شده است همچون روی ماهَت...

چه کودکانه در آغوش هم آرام میگیریم لحظه هایی که از تشویش دنیا پُر شده ایم، وَ چه عاشقانه با بوسه ای سرشار از حیات می شویم... وَ چه سرخوش گرد هم می رقصیم با موسیقی خنده های تو...

یادَت هست خنده هایمان را، آن روزی که در سرمای منفی پنج درجه برف بازی کردیم؟! همان روزی که خیس وُ منجمد قدم می زدیم وُ دلمان از بودن هم گرم بود.

یادَت هست روی یخ ها سُر میخوردی وُ من میخندیدم وُ مراقبت بودم؟ همان شب که بعد از سینما دیرکرده بودیم؛ همان شب که از سرما کلاه مرا سرَت کرده بودی.

تو هم روزهای خوشمان را مثل من مرور میکنی؟!... مثل من دلتنگ لحظه لحظه اش می شوی؟!... راستی، یادَت هست توی کافه بلند گفتم "دوستت دارم" ؟! همه چرخیدند وُ ما را نگاه کردند، تو از خجالت سرخ شده بودی وُ من از شوق وُ هیجان...

ای تمام وجودم، لحظه ای دنیا را بی تو نمی خواهم، دوستَت دارم

بیست و ششم بهمن - امیرحسینِ تو

پسر اشمیت: یازدهمین فرزند خانم مینگ ...

یه بار دیگه "اریک امانوئل اشمیت" کرختىِ تنم رو شست، وَ برام نسخه اى از ترشحِ آدرنالین تجویز کرد، بس که در نوشتن نابغه است این مرد.

عاشقانه ى مراکشى

وقتى با عطر مراکشی رقصیدیم وُ در شکلات غرق شدیم، آنگاه زمان عاشقتر شدن من و پرنسس بود...

شادباشِ گرمِ زمستان

عطرِ مینا در سرم می نواخت وُ پاسداران به نیمه رسیده بود، سپیدیِ دست نخورده ای پهنِ پیاده رو بود وُ کفش من، اولین لکه هایی که بر دلش می نشست؛ نمی دانم تا صبح تابِ چند پایِ دیگر را دارد اما می دانم آنقدر بر دلش لکه می گذاریم که می گذارد وُ می رود؛ می رود تا دوباره دلش به حال سیاهیِ روزهایمان بسوزد وُ سپیدی اش را شادباشمان کند.

عطر او، مرا کوچ میداد به ساعات باهم بودنمان... شمشادها تخت کشان وُ اَشجار دست به آسمان، نماز می بردند؛ تا بی نهایتِ نگاهمان فرشِ سپیدی پهن بود وُ بر سرمان شادباش می بارید. با سُرنای خوشِ سکوت می رقصیدیم وُ هِلال، هِلهِله میکرد. دستمان طعامی گرم بود وُ دلمان گرم از محبت؛ سرما در کمین وُ آشیانه، گرم به آذینِ آغوشِ نوعاشقان...

برف مهربان میبارید وُ حرفها، قدم هایمان را می شمردند وُ به لبخند بدرقه می کردند. دستانمان به یک مأمن وُ هر دو، گرم از یک لباس؛ من از کاپشنم که تن او بود، وَ او از حلقه ی آغوشِ من...

لحظه ی خداحافظی، وقتی دوباره کاپشنم را پوشیدم، از عطر تنَش مست شدم... رندانه در سرم می نواخت وُ مستانه گرم بودم از استشمام او...