خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «برنامه» ثبت شده است

حس مشترک

یه وقتایی دلت برای یه چیزهایی تنگ میشه که اصلا توضیح دادنی نیست... گاهی چیزهای خوب وُ گاهی بد، اصلا شرط خاطرات همینه... یهو خوب وُ بدش برات شیرین میشه وُ آنچنان بغضی توی سینه ات تیر میکشه وُ اشکی توی چشمات جمع میشه که اصلا توضیح دادنی نیست...

نفس عمیق که میکشی، کمی آروم میشی؛ اما یادش توی ذهنت، گوشهاتو کر میکنه وُ چشمهاتو کور... به سرعت نور همه چیز فریم به فریم صفحه ی چشمهاتو پر میکنند وُ خاطرات رو به یاد میاری... وَ باز بغض، اشک، دلتنگی...وَ باز ناتوان موندن ذهن وُ دهان برای توضیحِ فکری که از سرت گذشته وُ حالی که به دلت افتاده برای خیره شدن به یه نقطه ی نامعلوم... اون لحظه اس که گوشی رو بر میداری، زنگ میزنی یا پیامک میدی که «رفیق، به یادتم؛ برادر، دلم برات تنگ شده»... 

وَ شریک این حال نامعلومت بلافاصله جواب میده وُ کمی تو رو از دلتنگی در میاره... نفس عمیقت به نفس راحتی تبدیل میشه وُ پر میشی از سرور و خوش وقتی که چند جمله ی ساده آنچنان توضیحی از حال تو برای او داده که هیچ کس تفسیرش را نمی فهمید...

هیچ کس جز او نمی فهمد وقتی از بزرگراه مدرس میگویم، وَ از اینکه «دلم شنیدن خواب چاووشی را در کنار تو وُ در مدرسِ به یاد ماندنی می خواهد»... وَ هیچ کس جز من تفسیر جوابش را که میگوید «دلم برای سه شنبه شب هایمان تنگ شده» را نمی داند... خوبی خاطرات همینه، بعضی کلمات وُ بعضی جملات آنچنان صاعقه ای بر ذهن و قلبت میزنن که هیچ سوره وُ آیه ای برایت این چنین نبوده اند.

- برای آنکه بیش از برادرم مدیونش هستم وُ حس مشترک دارم-

اسپندِ بی زغال وُ شکر

از «بی شیر و شکر»ِ مینا وُ چند اتفاق خوب دیگر که بگذریم... روزهای آخر سال بدجوری اسفند روی آتیشمان کرد وُ بُخور جانانه ای از دم مسیحایی مان گرفت... اما ماجرای سوزشمان آن بود که حتی دو هزاری هم کاسب نشدیم وُ که اگر اسفندِ در دستِ کودکانِ چهارراه بودیم جیبمان پر بود وُ از آن همه جلِز وُ ولِز چیزکی عایدمان می شد...

اسفند ما از آنجا روی آتش رفت که مدیر گروه شبکه عوض شد، عوض شدن همانا وُ گُر گرفتن ما نیز همانا... ایراد های بنی اسرائیلی اش مثل فوتی بود که زغال گداخته را قرمز وُ سوزان میکرد؛ و زردی اش را به ما میداد وُ سرخی مان را می ستاند؛ نمی دانم حالا گرم میشود با این فوت کردن، وَ یا از سرخ شدن زغال ذوق میکند وُ از خیره شدن چشمش کسب تمام لذات دنیوی را...!! (راستی نمی دانم لذات جمع لذت هست یا نه، وزنش که خوب است)

یه وقتهایی وقتی برنامه میرسه به آنتن من وُ آقای مدیرتولید فقط یه چیزی میگیم: خدا کمکمون کرد. و انصافا همینه، خیلی وقت ها به مدد خود خداست که برنامه به آنتن میرسه وُ پخش میشه وُ بیننده در کمال آرامش میبینه وُ حتی سر سوزنی از فشار روانی کار رو هم حس نمیکنه... خب این هم جزئی از کار ماست؛ اما این روزها فشار روانی به یه چیزهایی مث نحسی تبدیل شده، نحسی همین مدیرگروه عزیز که از لحظه ی اومدنش برای تیم ما بدبیاری آورده... بدبیاری های که به لطف خدا خیلی زود حل شدن.

راستی تا حالا از یه پدر پرسیدید که ساعتهایی که خانمش در اتاق عمل در حال زایمان نوزادش بوده چه استرسی داشته؟! این دقیقا همون حسیه که دو ساعت مونده به تحویل پلی بک ها، وقتی که هنوز کار رو اکسپورت نکردی برق میره وُ تو میمونی وُ عکسِ هاج وُ واج خودت توی یه مانیتور خاموش... حالا دیگه برو تا تهش که وقتی برق میاد، بال در میاری وُ تا سرحد معاشقه وُ بوسیدنش هم پیش میری... (اما این کار رو نمیکنی چون می دونی که پریز برق، خطر داره...!!)

چند روایت معتبر از سفر به قم

ما وسرزمین طلاب- 12:17

امروز صبح براى تصویربردارى یکى از آیتم هاى برنامه، راهى منزل آقاى "جوادى آملى" شدیم. عوارضى رو رد کردیم و به صَلایق "آقاى حرص درار"  گوش میدیم که انصافا درموسیقى خوش صلیقه است... "مدیرتولید" هم تا میتونه میگازه...

 

ما چهار نفر- 2:24

 

"مدیر تولید" گفت: وقتى چهار نفرى میریم قم. "حرص درار" سرچرخوند و گفت: ها؟

-من وُ تو وُ امیرحسین وُ ابى. 

و چهارنفرى شروع کردیم به خوندن...

-بچه ها کجاییم؟

-جاده قم کاشان.

-ها؟!!

 

قم و اندی- 2:29

 

وقتى اندى میخواند... وقتى "مدیرتولید" لایى میکشد... وقتى من وُ "حرص درار" چپ وُ راست میشویم. این گروه فیلمبردارى است که دیرشون شده...

دو روی سکه

امروز برای تولید یکی از آیتم های برناممون، من وُ "آقای مدیر تولید" وُ "خانم تصویربردار" وَ  "آقای حرص درار" موظف شدیم که از یه همایش تصویربرداری کنیم. همایشی با حضور چهره های سرشناس کشور، از جمله رئیس محترم مجلس شورای اسلامی و ...

بی تعارف، همایش بی نظم و شلوغی بود؛ اونقدرها که حتی نتونستیم از دکتر لاریجانی گزارشی تهیه کنیم... در لابیِ مرکزِ همایش مثل خیلی از خبرگزاری ها در حال تهیه گزارش بودیم که آقای "مدیر تولید" با لحنی معمولی از یکی از اساتید خواست که جلوی دوربینمون قرار بگیره... -«آقا، یه دیقه بیاید واسه تهیه گزارش!!»

صحبتم با این آقا که تموم شد از آقای "مدیر تولید" خواستم که رئیس سیاستگزاری جشنواره رو پیدا کنه تا گزارش اصلی رو هم تهیه کنیم... در جست و جوی آقای رئیس بودیم که یکی از انتظامات گفت: «همین آقایی بودن که الان باهاش صحبت کردین.»... ما رو میگی؟! نمی دونستیم بخندیم یا گریه کنیم... (اما ما معمولا این جور وقت ها میخندیم، آخه کار ما همینجوریش سخت هست، نمیشه با خودجوگیری مضمن سخت ترش کنیم که...)

خلاصه با کلی بدبختی دوباره آقای رئیس رو پیدا کردیم وُ ازش خواستیم باهامون صحبت کنند. -«حاج آقا اگه زحمتی نیست، امکان داره چند دقیقه ای وقتتون رو بگیریم برای طرح سوالات بیشتر؟»

حسرت

این چند شبی که خونه بودم، مدام شبکه سه رو بالا وُ پایین میکردم تا برنامه شونو ببینم... تا اینکه امشب از تیتراژ اولش نشستم به تماشا.

بازیگرهای تیتراژش رو شناختم، از بچه های مسجد بودن که توی کارهای مذهبیِ دفتر سروکله شون پیدا میشد... کارِخوبی شده بود.

یاد جلسات سه نفریمون افتادم، پیش تولیدی که از پارسال شروع شده بود(نشد که توی اون برنامه پیاده اشون کنیم)؛ وَ تا همین حرفهای آخر، که مردادماه رد و بدل شد.

با کلی حسرت بهش زنگ زدم تا تبریک بگم، اما نپرسیدم چرا اسم «خیمه» رو عوض کرده... فکر کنم فهمید دارم حسرت میخورم، آخه گفت:«دیدم درگیر اون برنامه شدی، دیگه مزاحمت نشدم». تو دلم گفتم: خاک بر سرم که برنامه محرم رو به یه پنجاه و دو هفته ای فروختم.

زاویه ی متفاوتِ دیدن

خیلی کم پیش اومده بود که پخش و یا اکران رسمی کارهامو در کنار خانواده ام تماشا کنم.

برنامه اخیر رو هم به دلیل «زنده» بودنش، در کنار همکاران وَ در اتاق رژی میبینم(جایی پر از استرس وُ هیاهو)... زمان پخش تکرارش هم اغلب درحال تولید پلی بک های قسمت بعدی هستیم؛ و عملا فرصت با آرامش دیدنِ پخشِ برنامه رو ندارم.

اما این هفته به دلیل پخش نشدنش در مرخصی اجباری به سر می بریم. 

از صبح که بیدار شدم، پیگیر شبکه ی مورد نظر بودم تا بتونم تکرار هفته ی قبل رو در آرامش و البته در پخش تلویزیونی و نه کامپیوتریش ببینم.

بالاخره «به نام خدا»ی تیتراژ روی صفحه تلویزیون حک شد، بلافاصله مامان رو صدا زدم تا بیاد وُ پلی بک هایی که تولید میکنم رو ببینه...

(و چقدر شیرین بود سوالاتی که مادرم از نحوه ی تولید وُ ساختشون می پرسید؛ و شیرین تر، زمانی بود که از کارم تعریف وُ تمجید میکرد.)