خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

چقدر زود دیر میشه

همیشه این عنوان برام کلیشه ای بود... خب یعنی چی که چقدر زود دیر میشه، دست بجنبون که دیر نشه؛ بعد یاد مردن میفتادم... ماجرا برام بی معنی تر میشد... خب که چی؟! بالاخره هرکسی یه روزی میمیره...

این روزها استرسی دارم که کاملا برام ملموس شده که چقدر زود دیر میشه... یکم شهریور به آموزشی اعزام میشم و دوماه بعدش دقیقا میام همینجایی که الان نشستم؛ خدمتم رو همینجا انجام میدم، فقط دوماه نیستم اما همین کارها و برنامه هایی که گاهی برام خسته کننده ترین کار دنیا بود شدن عزیزترین و پرتعلق ترین مادیات دنیاییم؛ پرنسسم که بماند... هروقت که به تنهایی او فکر میکنم دلم میخواد خوابم ببره و اصلا به هیچی فکر نکنم... نزدیک یک هفته مونده و چقدر سخته .

امروز داشتم به مردن فکر میکردم... فکر مردن از اونجا تو سرم زد که یه عده برای داروی ضد سرطانی که توی برنامه سید معرفی شد سر و دست میشکوندن... برای یه عده شون مهم نبود که خوب میشن یا نه؛ دغدغه چند روز دیرتر مردن رو داشتن... آه... و من یاد خودم افتادم که حاضرم هرکاری کنم که به شهر خودم نزدیک تر باشم... هرکاری کنم که نرم، که زود تموم شه، که بذارن پاره وقت برم...

این یک هفته برای منی که فقط دو ماه از دنیام و تعلقاتم دور میشم سخته وای به حال اونی که... آه... چقدر زود دیر میشه روزگاری که ثانیه هاش دست خودمون نیست.

ترس

و این سخت تربن بازبینی دنیاست

بازبینی استاد در تلوبیون، شیطنت من در اینسرت گذاری

وای

ای کاش اتفاق بدی نیفتد

یاخدا

چقدر عجیب که امشب من ترس دارم و مهران مدیری هم موضوعش ترس است. 

پرسید عجیب ترین ترس شما چیست... آقای مدیری من عجیب دارم میترسم و استرس دارم

این روزها

چند روزه یه سری افکار شلوغ و پلوغ توی سرم وز وز می کنن و نمیدونم چجوری شب و روزم میگذره و دارم جلو میرم...

قرار دادم توی مراحل و آخرش به سر میبره و بالاخره بعداز چهار ماه به حقوق سه ماه گذشتم میرسم... اگر اون وام ازدواج نبود معلوم نبود چجوری بدون حقوق اوضاعم سپری می شد... قربونش برم محرمِِ امام حسین و اربعین و رحلت حضرت رسول انقدر مناسبتهای مهمیه که به خاطرش کار خلق الله رو سه ماه هم عقب بندازی هیچ عیبی نداره...

وانمود میکند دوستت دارد

دنیای عجیب تکنولوژی و پیشرفتهاش یواش یواش به تو میقبولونه که هرچیزی ممکنه و اتفاقِ "هر ناممکنی" ممکن... شاید اول نفهمی دقیقا یعنی چی و خوشحال باشی از این همه آسایش شبه شاهانه... اما هرچی جلوتر میره ذره ذره از خوش خرامیهاش میفهمی کاسه ای زیر نیم کاسه اس وُ نه تو پادشاهی وُ نه اون ابزار دست تو؛ و حالا تو میترسی از این "هر ناممکنی"، میترسی از قربانی شدن...
باید کشت، هرچیزی که تو رو ترسونده رو باید کشت... هرچیزی که "هرناممکنی" رو ممکن کرده رو باید کشت... اما تو راه دوم رو انتخاب میکنی، قربانی میدی...
بازی جلو میره... دیگه چیزی از مهره های شطرنج باقی نمونده که حریفت دستت رو میخونه... تکنولوژی دست تو رو خوند... زاده ی دست تو، دست تو رو خوند... تو ترسیدی اما عادت کردی به ترسیدن از "هر ناممکنی" ...
 باید قربانی داد، سرباز... شایدم رخ، و یا اسب... گوشت اسب لذیذتره و حرکتش خاص و غافلگیر کننده... تو اسب رو انتخاب میکنی، اسب میتازه اما بلده قربانی نشه... اون حواسش نیست زمین بدون پادشاه معنی نداره... اسب بلد نیست پادشاهی کنه و دلش نمیخواد قربانی باشه... تو این رو دیر میفهمی...
هوش مصنوعی، -رقیبت- بدجوری دست تو رو خونده... تو انقدر ترسیدی و نمیدونی چیکار کنی که دلت میخواد به هیچ چیز فکر نکنی و مست برقصی و بذاری پیش بره... پیش بره... پیش میره...
حریفت تند تند ساعت میزنه مهلت فکر کردن نمیده، داره از تو سریع تر فکر میکنه... به خودت شک کردی و دلت میخواهد جلوی آیینه رگ بزنی و به واقعی بودنت خوب پی ببری... دلت میخواد فریاد بکشی و دیوار دور و برت رو لمس کنی، هزار بار چشمهاتو میبندی دوباره باز میکنی تا مطمئن بشی همونجایی هستی که باید باشی و متاسفانه همونجایی هستی که بودی، ته زمین مربع d ...
دور تا دورت سربازهای حریف ایستادن وُ حالا خوب بلدن مث ناخودآگاهشون وزیر باشن و پادشاهی کنن... تو محاصره شدی... "هر ناممکنی" ممکن شده... متاسفانه ناممکن ترین چیزی که انتظارشو نداشتی ممکن شده... قربانی، خون، شکست
ترس برای آیندگان... خون ... محاصره انسان های رو به انقراض...

فکرهای این روزها

امروز مصاحبه اسماعیل رو توی هفت صبح خوندم. از پدرش هم خوندم، دلنوشته های ابراهیم حاتمی کیا... فکرم مشغول شد، از اون مشغله هایی که نمیفهمی چطور مث خوره افتاده به جونت...

ساعتی بعد، از سر کلافگی آپارات رو باز کردم، کانالهای جدید و برنامه های بی کیفیت، خاله زنک بازی های مدرن و طولانی، تقلیدهایی از جنس تهیه کننده های لاشخور تلویزیون؛ اصلا انگار فرقی نداره راه ارتباطی کجاست و چجوریه... فقط یاد گرفتن کپی کنن و مزخرف بسازن و با نشون دادن چهارتا تار مو و گفتن دوتا جمله خط قرمز بگن ایول عجب تحولی عجب برنامه ای... (!)
ابراهیم و اسماعیل و یوسف تو سرم مرور شدن... خوش بحالشون، هوای همو دارن... بیشتر خوش بحال حاتمی کیای بزرگ که دو تا پسر ماجراجو داره که به لطف اونا نه از تکنولوژی عقب میمونه و نه از فضای تجربه گری های نو...
 افسوس، ای کاش پایه داشتم و برنامه میساختم... شاید مقدمه ی خوبی میشد برای عرض اندام و مستقل شدنمون.

عجب موج بلندی تو

امشب درست 24 ساعت از آخِرین شبی که زیر نخل های بلند نشسته بودیم وُ پرتغال تازه ای را با لذت می بوییدیم، میگذرد. چشم به آب داشتیم وُ بی هراس از آن، موج های عصبانی اش را نگاه میکردیم که پشت به پشت، به سوی ما حمله ور می شدند، وَ راست قامت وُ غرش کنان طوفان سر می دادند؛ وَ ما در آرامشِ پس از طوفانِ خود بودیم، گیج وُ منگ در خلسه ای عاشقانه... همه چیز برایمان قرمز بود؛ نخلها، پرتغال، دریا وُ حتی موج های الکی پر سر و صدایش... صدا؛ صدایی که نمی شنیدیم... صدایی جز سوت، سوت قطاری در دل تاریکی شب؛ سوت قطاری از استرس لوکومتیوران، سوت قطاری که گویی تپش قلب لوکومتیوران است در گذر از مارپیچ های کوهستان نیمه تاریک برفیِ قرمز... سوت قطاری که نوید صبح می دهد و برایت شنیدنی ترین موسیقی دنیاست...

امشب درست 24 ساعت از آخرین شبی که زیر نخل های سبز، چای در دست داشتیم وُ چشم در چشم دوخته بودیم، می گذرد. درون تو همچون دریای آن شب پر از طوفان بود وُ من چون ملوانی تازه کار جز طناب به عرشه بستن وُ تاب خوردن در این تلاطم سهمگین کاری بلد نبودم... نگاهم به آن همه وسعت وُ جذابیت تو بود؛ خروشان اما آرام؛ پرتلاطم اما چون نسیم سحری مواج... من همچون ملوانی تازه کار بر عرشه ی کشتی، زیر نخل های بلند،پرتغالی به دست در ظرف وجودت حل شده بودم، گویی منی نبود جز تو....

امشب درست 25 ساعت از آخرین شبی که سما کردیم می گذرد... دریا موج میزد و بادها می نواختند وَُ ما در آغوش هم سما میکردیم وُ فرشتگان گل سرخی بر سرمان پر پر می کردند... مست از بودن هم، مست از موسیقی شب، مست از عطر گل سرخ بودیم...

امشب درست 24 ساعت از آخرین شبی که رو به روی موج های بلند نشستیم و به کوتاهی شان خندیدم، می گذرد... درست 24 ساعت از آرامش پس از طوفان مواج تر از آن دریای خفته گون می گذرد... و درست 25 ساعت از پرتلاطم ترین سما دنیایمان می گذرد، پرنسس عزیزم...

روزهای کاری گذشته وُ پیش رو

تقریبا سه ماهی هست که به صورت جدی داریم با هم کار میکنیم و پول در میاریم. روزهای خوبی بودن، از چندتا ناراحتی کوتاه که به خاطر خستگی، بینمون ایجاد شده بود بگذریم در کل من که خیلی خوشحال و راضی ام... کلا در کنار تو لذت بخشه، حالا فرقی نداره کجا و چه جوری... یه جا لذت همکار بودن و همفکر بودن در خلق یک اثر، وَ یا همراه بودن در خلق چیزهای زیبا و دلنشین...

از همه ی خوبیهایش که بگذریم بدجوری فشار عصبی داره بهمون وارد میشه... تو دیشب دل درد داشتی و الکی گفتیم از لواشکه و من الان ساعت پنج و ده دقیقه صبح، بعد از دو ساعت بیداری کشیدن هنوز دست و دلم به کار نمیره که کار علی پسرخالمو تموم کنم و خیال همه آروم شه... راستی، لبم هم از دیروز قبل ازینکه بیام اونجا برای ضبط پلانهای شمع، شروع کرد به باد کردن و الان طرف چپ لب بالام دو برابر بقیه اش شده، کتفم هم که مث همیشه...

آسمون هر از گاهی یه رعد و برقی میزنه و خبر از بارون میده وُ من تو آشپزخونه با تک لامپ 50 روی آرک دارم بعد از چندین پست نیمه کاره ی آپ نشده بالاخره یکی رو به فرجام میرسونم تا شاید دوباره اینجا نوشتن رو شروع کنم... دلیلش شروع دانشگاه و این چیزها نیست، بخاطر این دارم مینویسم که چند روز پیش به اینجا سر زده بودی و همین کارت منو تشویق کرد تا دوباره برای پرنسس عزیزم بنویسم...

پرنسس جان، اکنون که این را مینویسم آسمان در سیاه ترین ظلمت بعد از سحرگاه و قبل از آمدن خورشید، با رعدهایی غران و برق هایی نه چندان چشمگیر خبر از بارانی میدهد که تو چند روزیست انتظارش را میکشی وُ البته دل هر دویمان بدجوری هوای یک نمه باران دو نفره کرده... دلمان بدجوری هوای چای داغ و ذرت تند و در کنار هم گرم شدن را کرده... خلاصه اینکه دلمان بدجوری هوای یک صبح، باهم بودن وُ یک پیتزا غزال بعدش را کرده... انگار همه ی چیزهای خوب مال نیمه ی دوم سال است که نیمی از موجودات این کره ی خاکی خوابند و برای آن نصفه ی دیگری که بیدارند جا بازترست و بیشتر خوششان میگذرد...

مینای عزیزم، اکنون که این را برایت مینویسم دلم بی قرار دل درد سر شبت است و کمی لب و کتفم درد میکند و دستم به کار نمیرود... اکنون که این را مینویسم از چندمین زمین خوردنمان در ارائه ی طرح میگذرد و دوباره دست به زانو زده ایم وُ یا علی گفته ایم وُ همت کرده ایم وُ طرح جدیدی در سر داریم... شاید قبول بیفتد و در مسیرش از چاله ها و دست اندازهای قبلی درسی گرفته باشیم و به امید خدا آغازش کنیم، که آغازش میشود مسیری جدید در دغدغه ها و استرس ها و طلب مطلوب جدید کردن از خداوندگارمان، الله...

سوپرایز تو

اومدم یه سری بزنم که دیدم دو تا نظر دارم... انتظار هرچیزی رو داشتم الاتو... اسمتو که دیدم ذوق کردم و سوپرایز شدم، آخه این اولین باریه که واسم نظر میذاری و منم حس تو رو نسبت به یه اتفاق میدونم...

فردا قراره بریم پیش آقای بیات، امیدوارم اتفاقات خوبی در انتظارمون باشه... مث همه ی اتفاقات از اول سال تا الان که به جز بحثمون توی نیاوران هنوز هیچ اتفاق بدی برامون نیفتاده و همه چیز دلچسبه...

خونه ی مامانی، خونه ی خاله فریده، خونه ی ما و خونه ی شما با کلی خاطره ی قشنگ نوشتنی و نانوشتنی که هردوشون تا همیشه توی ذهنمون باقی می مونن

سال عروس

می تونم به جرات بگم دیروز و امروز متفاوت ترین روزهای عمرمون بود... آخرین ساعت های سال 93 رو به جبران نبودن من در شروع سال اومدی پیشم و کلی باهم بودیم و خوش بودیم و خندیدیم و خوش گذشت... بعد باهم برای مامان خرید کردیم و رفتیم خونه ی شما...

من دراز شدم و خوابم برد، تو برام پتو آوردی، حس میکردم همین که پتو رو آوردی بیدارم کردی که واسه سال نو آماده شم... اما بعدا گفتی یک ساعتی رو خواب بودم... کلی عکس یادگاری و بوس و بغل و البته تلفن واسه اولین شروع سال مشترکمون کلی خاطره ساخت...

مینای من، تو زیباترین و بهترین دختر دنیایی، سال 1394 ـــِت مبارک