خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

و این کرونای لعنتی

قرار بود عید را ترکیه باشیم، اما امان از این کرونا که حتی همین موزه گردی تهران راهم از ما گرفت... اینکه به تعطیلات پیش رو فکر میکنی و فقط یک سیاهه از فیلم های ندیده به چشمت می آید کمی تلخ و کسل کننده است، آن هم برای من که دیگر بی حوصله شده ام و اگر ۲۰ دقیقه از فیلمی جذبم نکند قطعا محکوم به خاموشی است.

دیشب قبل از خواب، طولانی با مینا حرف زدم؛ کمی روشن شدم و از عمق وجودش باخبر... به قول مسئولین: امیدوارم نظام این پیچ را هم به سلامت رد کند. :)

چند وقتی است به یک کار جدید فکر میکنم، یک ایده که شاید بگیرد و خوب دیده شود، اما به دردسرهای بعدش که فکر میکنم فقط بیخیال میشوم و راضی به همین روزگار از پس روزگار گذراندن.

نبودن نسترن

این روزها بیشتر از هروقت دیگه ای دلتنگ نسترنم... دلتنگ لحظه هایی که بپرسه چته و من بی مقدمه همه ی اون چیزی که تو دلم هست رو بریزم بیرون و اون فقط زل بزنه به من و گوش بده... اصن آدم گاهی وقتها فقط دو تا گوش میخواد که براش حرف بزنه و بعدش هیچی نشنوه، شاید برای همینه که زیر دوش آب حرفت میاد و گوشت شنونده همه دلتنگی های قلبت میشه.

دلم میخواد توی همه کلافگی ها و خستگی هام برگردم به گذشته وُ بشینم پشت میز تحریرم، نور مانیتور بیفته توی صورتم و زل بزنم به چشمهای نسترن که طبقه پایین تختمون خوابیده، وَ من یه نفس براش از همه ی این چند روز بگم... از محل کار جدیدم، از کمپین عید که وقت سر خواروندن واسم نذاشته وَ از مینا که این روزها ازدستم کلافه است و دلش فقط آرامش میخواد... دلش یه تماشای سریال طولانی تو سه شب میخواد وُ فقط درکنارهم بودن و خوش بودن...

آدم گاهی به یه نفر یا به یه چیزی نیاز داره که حرفهایی که نمیشه راحت بیرون ریخت رو براش تعریف کنه...

آخرسالی

آخر سال مثل میوه ایست که در ظرف میوه انتظارت رو میکشد؛ هلو، سیب، گیلاس و اما برای من بِه است. عطرش فریب دهنده است و طعم بخصوصی ندارد اما امان از خوردنش، اگر خوب نجوی و حواست نباشد یک تکه ی بزرگش در گلو گیر میکند و تا به خودت بیایی سرخ و سفید شده ای و طلب آب میکنی.

از گلو که پایین میرود تازه میفهمی چه غلطی کرده ای و هربار به خودت میگویی که دفعه بعد بیشتر بجو کمتر بخور.

حکایت منو کارهایم در آخر سال همین است. همیشه اولش ساده اند و پولش خوب است و نانی در روغن... به اسفند که میرسد نفس تنگ می شود و تمام شدنش سخت. شب نخوابی می خواهد و همت دوچندان و خستگی مضاعف.

آخر دلم نمیخواهد با ادامه اش در فروردین حمد و سوره ای باشم بر تعطیلات و خوشی آن چندروز تعطیلی.

دکمه غلط کردمش را پیدا کردی به من هم نشان بده...

منطقه پرواز ممنوع

دلم میخواهد یک کارمند دون پایه در پست‌ترین شرکت دولتی بودم و اینجا نبودم. دلم میخواهد یک مهندس قوزکرده پای یک کامپیوتر فکستنی بودم تا اینکه اینجا دوربین به دست در حال دویدن. دلم میخواهد یک جزء بی‌عرضه در یک اداره‌ی بوی نا گرفته بودم و ۸ تا ۱۶ کار میکردم تا اینکه بخواهم فکر کنم و خلاق باشم و تلاش کنم.

من خسته شده ام. خسته شده ام از دویدن به سمت علاقه، مهارت و خلاقیت. خسته شده‌ام از شب نخوابیدن و زیاد کار کردن. از مرخصی نداشتن و کار و تفریح را یکی کردن.

من دلم میخواهد زندگی را طور دیگر تجربه کنم. آنطور که وقتی مُردم در حسرت همه‌ی آرزوهای نرسیده و تلاش‌های نکرده باشم. و بخواهم طوری بمیرم که برایم بنویسند جوان ناکام؛ پیری را نبینم که نکند تا دم مرگ بارقه‌ی امید در دلم زنده باشد که شاید روزی دوباره برمیگردم و پرانرژی میشوم.

و شاید این یک استعفانامه باشد برای همه روزهایی که برایم روشن بودند و برایشان تلاش کردم، استعفانامه‌ای باشد برای همه‌ی خاکریزهایی که فتح کردم و تنها خراش برداشتم؛ این پرچم سپیدی است برای خاکریزی که مغلوبم کرد وَ زمینم زد.

پایان، جشنواره فجر ۳۸، روز چهارم

بمانم یا بروم؟!

فضاها چقدر به آدمها وابسته اند... یعنی شاید از جایی خوشت بیاید که تنها دلیلش حضور آدمی بوده که اول بار آنجا را در ذهنت خلق کرده... و چقدر زود بی میل می شوی به جایی که دوستش داشتی و خانه ات می پنداشتی وقتی دیگر یاوری برایت نمانده که از قشنگی ها بگوید و از لذت هایش...

روزهای سختی رو میگذرونم، نه از این بابت که بهم سخت بگذره... سخته مث بچه ای که اول بار میخواد بدون چرخ های کمکی دوچرخه سواری کنه... مث سنگ نوردی که دیگه طنابش به جایی وصل نیست... مث جوینده ای که به عمیق ترین دره مسیر رسیده و حالا باید از روی پل پوسیده ای که انتهاش معلوم نیست انتخاب کنه: موندن و در حسرت دیدن اونور مسیر یا خطر کردن و قدم گذاشتن روی پل...

قطعا دنیا برای آنهایی که این سوی پل ماندند تحفه ای نخواهد داشت.

برای سید

سیدجان سلام، ایام به کام...

اکنون که این را برایت می نویسم چند روزیست که تو را ندیده ام... امروز بعد از حدود چهار سال در کنار تو نشستن و تدوین کردن تازه فهمیدم تو چه نعمت و دوست بزرگی هستی...

امروز شدید دلتنگت شدم... دلتنگ لحظه هایی که بدون هدفون باهم تدوین میکردیم و صدای برنامه هامون توی هم گم میشد و هیچ کس به غیر از خودمون نمیفهمید داریم چیکار میکنیم... دلتنگ سه بار روی موس کلیک کردنت... دلتنگ بی حوصله شدنت که موسیقی پلی میکردی که عکس های حنانه سادات را نشانمان میدادی که روی صندلی می ایستادی و دستمان می انداختی ... 

اصلا دلتنگ همان حضورت، فقط بشینی و به قول خودت بورس بازی کنی...

امروز تازه فهمیدم داشتن چون تویی که راحت و بی هیچ منتی بهش تکیه میکردم چقدر در زندگیم پربوده... اونقدر پر رنگ که حسش نمیکردم، مثل نفس کشیدن...

ببخشید بعد از چهار... (هی)

منتظرت هستیم.

باکس شماره یک منتظرت هست.

این نیز بگذرد

یک سال گذشت...  خیلی زود ... سریعتر از اون چیزی که فکرشو میکردم...

دقیقا سال پیش همین روزها فقط به فکر طی شدن روزها بودم و رسیدن آخر هفته و گرفتن این برگه های کم یاب... برگه هایی که از صدآفرین ها و هزارآفرین های سال اول ابتدایی عزیزتر بودن و به دست آوردنشون سخت تر و سخت تر...

لازم نبود آدم خوبی باشی یا کارهاتو خوب انجام میدادی... فقط قلق داشت ... قلقشو باید پیدا میکردی... ظرف میشستی، پا میکوبیدی، توالت میشستی، پا میکوبیدی، دستمال میکشیدی، پا میکوبیدی و یا ...

اون روزهای اول که همه چیز گنگ بودند، عین یه دنیای جدید با آدمهای عجیب و با زبونی غریب، فقط گیج و نگران توی چاردیواری پادگان دنبال یه همزبونی دنبال یه روزنه، دنبال یه چیزی که حالتو خوب کنه... دنبال همین برگه های کوچیک که توش بنویسن از همین امروز تا هر روز که دلت بخواد... بری و فرار کنی ... فرار کنی از اینکه هر روز سر یه ساعت مشخص یه کار مشخص انجام بدی، فرار کنی از کار نکردن از فیلم ندیدن از موسیقی گوش ندادن؛ فرار کنی از همه ی نداشته های لذتبخش دنیای بیرون اون چاردیواری...

اونجا فقط یادمیگیری چطور چشمتو به همه سختی ها ببندی و توی دلت بگی امروز هم شب میشه و همه ی اینها تموم میشن و فردا ... فردا ... (هی) فردا هم همینه.

امروز هم میگذره...

یک وصال دو نفره

:

برگه مرخصی را که می دهند دستت بی قراری تا ساعت مقرر فرا برسد... زودتر می روی و جلوی در پادگان می ایستی، صبر میکنی تا این چند دقیقه هم تمام شود و دژبان امضا کند و در را برایت باز کند... و در این چند دقیقه بارها نظریه ی انیشتین برایت اثبات می شود، همانکه میگفت زمان برای موجودات متغیر است... آن پنج دقیقه انتظار برایت ساعت ها میگذرد انگار همه دست به دست هم دادند تا تو تا ابد در این پادگان پشت آن در های نرده ای بزرگ بمانی و رهایی انسان های آن طرف نرده ها را تماشا کنی...

از آنجا که بیرون می آیی خودت را مثل آن پلان های سریال ها میبینی که از بند رسته اند و تک تاکسی زردی رد می شود و دستی تکان میدهی و  فقط سوار می شوی. مهم نیست مقصد تاکسی کجاست فقط سوار می شوی تا بروی، بروی و دیگر اینجا نباشی، حتی یک ثانیه؛ که خدای نکرده یه وقت پشیمان نشوند.

شوق یار قدرت دودوتا چهارتا را ازت میگرد... دلت میخواهد فقط برسی... زمین و زمان را وصله میکنی که مسیر کوتاه شود و برسی... یک وصال دو نفره، یک بوسه، یک بغل و یک عاشقانه ی دونفره...

ملالی نیست جز دوری تو

:

روزهای خدمت کمی سخت می گذرد، نه آنکه آنجا فشاری هست و سختی، نه ؛ سخت می گذرد چون که گوشه ذهن و دلم جای دیگری است... آنجا نیست.

وقتی زیر سایه درخت نشستیم و مربی، اسلحه را باز و بسته می کند یاد تو میفتم، یاد کلکچال... یاد آن درخت سر به فلک کشیده ای که ساعتی نشستیم و خوش بودیم ...

 هر وقت از یک گوشه پادگان به گوشه دیگرش می روم، تمام فکرم به باجه تلفن است، به تو، به صدایت و به آن شب های پر ستاره ای که ملنگ خواب بودم و پیام های عاشقانه ات از لالایی دلنشین تر بود؛ و این روزها چه عطشی دارم برای صدای زیبایت، برای فقط یک سلام و خداحافظ... به ساعت نگاه میکنم، تا مچم از کنار دوخت شلوارم به جلوی صورتم برسد دعا دعا میکنم که کمی بیشتر وقت داشته باشم و از پس صف طولانی برآیم و زنگی بزنم... گاهی بر عقربه ها پیروزم گاهی مغلوب، گاهی دلشاد از این مارتن هر روزه و گاهی لعنت کنان به هرچه دوری و سربازی و جدایی است...

از روزش که بگذریم، شبش سخت تر است... دلت میخواهد مثل دیوانه ها به هیچ فکر نکنی و مدام بخندی و یادت برود کجایی و چند روز دیگر مانده... دلت میخواهد فقط صبح شود؛ صبح شود و روز دیگری برسد و شب شود و تمام شود این ماجرای جدایی...

اما نمیشود... نمی شود سرت را زیر پتو ببری و چشمانت را ببندی و تمام دلخوشی هایت جلوی چشمت رژه نرود... نمی شود پلک بزنی با هر پلکت قشنگی ها و رنگهای زندگی ات مرور نشود.

خدمت به جز اینهایش سختی ندارد اما اینها عذابند، عذاب الیم.