خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هیئت» ثبت شده است

شب! بمان.

شال مشکی ام رو انداختم وُ از خونه زدیم بیرون... پدر، ماشین رو پارک کرد وُ به همراه مادرم وارد «مهدیه» شدیم. وقت زیارت عاشورا بود، کتابی نداشتم اما به لطف ایام شباب، همه اش رو از بَر خوندم... سخنران اومد و هزار ماشاالله دو ساعت و ربع بر منبر عرض اندام کرد. من هم که انگار پای میز مونتاژ بودم هرجا رو که خوش داشتم؛ راف کات می زدم وُ بقیه رو نشنیده میگرفتم. تا این آخرها، که از گرمای هوا بیتاب شده بودم وُ دلم میخواست زیر بارون قدم بزنم وُ به عاشورا فکر کنم، تا به حرف های استاد...

کمی بعد جنابِ استاد رضایت دادند وُ مجلس رو به بدصدایی به نام مداح سپردند... اوایل روضه سعی کردم شعورم رو به کار بندازم وُ به جای «های و هوی»، سکوت کنم وُ تاریخ رو بشنوم... شنیدن تاریخ تا به آنجا پیش رفت که حرف از امان نامه ی عباس به میون اومد؛ هوری دلم ریخت، ترسیدم که نکند...  (همونجا از خدا خواستم نیرویی بهم بده، که مقابل امان نامه ی یزدیان سر خم نکنم...) آمین

و بعد «کوچه» باز کردیم به سینه زنی... «یا زنب» گفتنمان در «کوچه» ها که تمام شد، دو دسته شدیم وُ «مکن ای صبح طلوع» خواندیم... (دیگه از بعدش چیزی یادم نیست.) 

گوشه ای نشستم، شالم رو روی سرم انداختم وُ به عاشورا فکر کردم...

مضراتِ بزرگ شدنِ من

فیلم کینگ کنگ (محصول 2005) رو برای یکی از همکارهای پدرم دانلود کرده بودم وُ داشتیم تماشا میکردیم که صدای طبل وُ نوحه پیچید توی کوچمون؛ و دیگه هیچی از فیلم رو نفهمیدم وُ چشمهام رو واسه اضافه کاریِ گوشهام، فرستادم مرخصی... 

بچه که بودم همه ی عشقم این بود که تندتند مشقهامو بنویسم وُ برم هیئت... از اون اولی که هیچکس نبود، تو تکیه مینشستیم وُ به طبل وُ سنج وُ دوهل ها نگاه میکردیم. آخ که از نداشتنشون چه حسرتی میخوردیم... وقتی عزت و احترام بانیِ هیئت رو می دیدیم، همه اونارو فراموش میکردیم وُ هوایی میشدیم که هیئت راه بندازیم. تا آخر اون شب درباره ی اسم وُ طبل زن وُ مداح بحث میکردیم وُ آخرش دم همون هیئت واسه فرداشب قرار میذاشتیم.

یادمه یه بار سنج زدم، (البته فرداش پشیمون شدم)، آخه دلم میخواست ته دسته با دوستام شیرینی و شیرکاکائوی داغ بخورم تا اینکه وسط دوتا طبل غول تشن گوش هامو بیکار کنم...

نگه داشتن پرچم هم بد نبود، اما سنگین بود وُ تو اون سرما میشد وبال گردنت؛ از همه بهتر زنجیر بود که هر وقت میخواستی میزدی، هروقت هم خسته بودی میذاشتیش لبه ی کمربندت.

صدا که یواش یواش دور شد، تو خیالم بزرگ تر شدم وُ از دسته به آشپزخونه ی هیئت وُ از اونجا به فیلمبرداریش رسیدم... وقتی صدای دسته کاملا محو شد، دیدم خیلی وقته هواپیماها ناکارم کردن وُ دارم از بالای برج سقوط میکنم.