خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

شب! بمان.

شال مشکی ام رو انداختم وُ از خونه زدیم بیرون... پدر، ماشین رو پارک کرد وُ به همراه مادرم وارد «مهدیه» شدیم. وقت زیارت عاشورا بود، کتابی نداشتم اما به لطف ایام شباب، همه اش رو از بَر خوندم... سخنران اومد و هزار ماشاالله دو ساعت و ربع بر منبر عرض اندام کرد. من هم که انگار پای میز مونتاژ بودم هرجا رو که خوش داشتم؛ راف کات می زدم وُ بقیه رو نشنیده میگرفتم. تا این آخرها، که از گرمای هوا بیتاب شده بودم وُ دلم میخواست زیر بارون قدم بزنم وُ به عاشورا فکر کنم، تا به حرف های استاد...

کمی بعد جنابِ استاد رضایت دادند وُ مجلس رو به بدصدایی به نام مداح سپردند... اوایل روضه سعی کردم شعورم رو به کار بندازم وُ به جای «های و هوی»، سکوت کنم وُ تاریخ رو بشنوم... شنیدن تاریخ تا به آنجا پیش رفت که حرف از امان نامه ی عباس به میون اومد؛ هوری دلم ریخت، ترسیدم که نکند...  (همونجا از خدا خواستم نیرویی بهم بده، که مقابل امان نامه ی یزدیان سر خم نکنم...) آمین

و بعد «کوچه» باز کردیم به سینه زنی... «یا زنب» گفتنمان در «کوچه» ها که تمام شد، دو دسته شدیم وُ «مکن ای صبح طلوع» خواندیم... (دیگه از بعدش چیزی یادم نیست.) 

گوشه ای نشستم، شالم رو روی سرم انداختم وُ به عاشورا فکر کردم...

  • ۹۲/۰۸/۲۲

محرم

هیئت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">