خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جلال آل احمد» ثبت شده است

مثلِ گذشته ها...

اون موقع شب ماشین سخت گیر میاد، به خصوص برای محله ی ما که انگار خطه ای دور از تهرانه...

در راه که بودم، تصمیم گرفتم جلوی بانک پیاده شم وُ رمزمو تغییر بدم. هفته ی پیش حساب جدید باز کرده بودم وُ هنوز رمزشو عوض نکرده بودم، باخودم گفتم اگر امشب انجامش ندم میمونه واسه هفته ی دیگه...وَ تصمیم گرفتم بعد از تغییر رمز، در کنار بهار که حالا «شهید عبدالرضا» صداش می کنند، در سکوت وُ تاریکیِ اون موقعِ شب قدم بزنم. -« آقا ممنون، من همینجا پیدا میشم».

حالِ خوبم که از پیاده روی حسابی خوب تر شد، رسیدم به خونه. -«عینک منو پیدا نکردید؟!» این، اولین سوالم بعد از سلام بود. مادرم جواب داد:«مگه قرار بود دنبالش بگردیم؟!» -«گفتم شاید بعد از رفتنم، به گشتنتون ادامه دادید»... راهیِ اتاق شدم وُ رو تخت خوابیدم که دیدم یه چیزی لای پتومه... (خب معلومه که عینکم بود) یادم اومد که بعدازظهر بعداز افتر وَ قبل از رفتنم، کمی روی تخت دراز کشیدم وُ عینکمو گذاشتم روی سینه ام...

قبل از شام با پدرم درباره جلال گپ میزدیم که سوالی مطرح کرد. رفتم «پنج داستان»ش رو آوردم تا لابه لای «خواهرم و عنکبوت» دنبالِ جواب بگردیم... پدر شروع کرد به خوندن و من با جون و دل گوش میدادم، یاد سالهایی افتادم که رفاقت پدری و پسری مان پر رنگ تر بود وُ هر شب کتابی میخوندیم و کوهِ هفته به هفته مون ترک نمی شد...

من که از «ذرت مکزیکیِ» آب و آتش سیر بودم نگران سرد شدنِ شامش شدم وُ کتاب رو گرفتم تا بقیه داستان رو بخونم... شامش که تموم شد، داستان هنوز تموم نشده بود؛ در تماشایِ من، خوب گوش میداد. وَ من لا به لای خوندنم در شوقِ تماشایش بودم.

جمله ی پایانی رو که خوندم، مثل گذشته آهی کشید وُ سری تکان داد... اما من هنوز خوب بودم وٌ در شوق.