دلم میخواهد یک کارمند دون پایه در پستترین شرکت دولتی بودم و اینجا نبودم. دلم میخواهد یک مهندس قوزکرده پای یک کامپیوتر فکستنی بودم تا اینکه اینجا دوربین به دست در حال دویدن. دلم میخواهد یک جزء بیعرضه در یک ادارهی بوی نا گرفته بودم و ۸ تا ۱۶ کار میکردم تا اینکه بخواهم فکر کنم و خلاق باشم و تلاش کنم.
من خسته شده ام. خسته شده ام از دویدن به سمت علاقه، مهارت و خلاقیت. خسته شدهام از شب نخوابیدن و زیاد کار کردن. از مرخصی نداشتن و کار و تفریح را یکی کردن.
من دلم میخواهد زندگی را طور دیگر تجربه کنم. آنطور که وقتی مُردم در حسرت همهی آرزوهای نرسیده و تلاشهای نکرده باشم. و بخواهم طوری بمیرم که برایم بنویسند جوان ناکام؛ پیری را نبینم که نکند تا دم مرگ بارقهی امید در دلم زنده باشد که شاید روزی دوباره برمیگردم و پرانرژی میشوم.
و شاید این یک استعفانامه باشد برای همه روزهایی که برایم روشن بودند و برایشان تلاش کردم، استعفانامهای باشد برای همهی خاکریزهایی که فتح کردم و تنها خراش برداشتم؛ این پرچم سپیدی است برای خاکریزی که مغلوبم کرد وَ زمینم زد.
پایان، جشنواره فجر ۳۸، روز چهارم