خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پاییز» ثبت شده است

روزهای کاری گذشته وُ پیش رو

تقریبا سه ماهی هست که به صورت جدی داریم با هم کار میکنیم و پول در میاریم. روزهای خوبی بودن، از چندتا ناراحتی کوتاه که به خاطر خستگی، بینمون ایجاد شده بود بگذریم در کل من که خیلی خوشحال و راضی ام... کلا در کنار تو لذت بخشه، حالا فرقی نداره کجا و چه جوری... یه جا لذت همکار بودن و همفکر بودن در خلق یک اثر، وَ یا همراه بودن در خلق چیزهای زیبا و دلنشین...

از همه ی خوبیهایش که بگذریم بدجوری فشار عصبی داره بهمون وارد میشه... تو دیشب دل درد داشتی و الکی گفتیم از لواشکه و من الان ساعت پنج و ده دقیقه صبح، بعد از دو ساعت بیداری کشیدن هنوز دست و دلم به کار نمیره که کار علی پسرخالمو تموم کنم و خیال همه آروم شه... راستی، لبم هم از دیروز قبل ازینکه بیام اونجا برای ضبط پلانهای شمع، شروع کرد به باد کردن و الان طرف چپ لب بالام دو برابر بقیه اش شده، کتفم هم که مث همیشه...

آسمون هر از گاهی یه رعد و برقی میزنه و خبر از بارون میده وُ من تو آشپزخونه با تک لامپ 50 روی آرک دارم بعد از چندین پست نیمه کاره ی آپ نشده بالاخره یکی رو به فرجام میرسونم تا شاید دوباره اینجا نوشتن رو شروع کنم... دلیلش شروع دانشگاه و این چیزها نیست، بخاطر این دارم مینویسم که چند روز پیش به اینجا سر زده بودی و همین کارت منو تشویق کرد تا دوباره برای پرنسس عزیزم بنویسم...

پرنسس جان، اکنون که این را مینویسم آسمان در سیاه ترین ظلمت بعد از سحرگاه و قبل از آمدن خورشید، با رعدهایی غران و برق هایی نه چندان چشمگیر خبر از بارانی میدهد که تو چند روزیست انتظارش را میکشی وُ البته دل هر دویمان بدجوری هوای یک نمه باران دو نفره کرده... دلمان بدجوری هوای چای داغ و ذرت تند و در کنار هم گرم شدن را کرده... خلاصه اینکه دلمان بدجوری هوای یک صبح، باهم بودن وُ یک پیتزا غزال بعدش را کرده... انگار همه ی چیزهای خوب مال نیمه ی دوم سال است که نیمی از موجودات این کره ی خاکی خوابند و برای آن نصفه ی دیگری که بیدارند جا بازترست و بیشتر خوششان میگذرد...

مینای عزیزم، اکنون که این را برایت مینویسم دلم بی قرار دل درد سر شبت است و کمی لب و کتفم درد میکند و دستم به کار نمیرود... اکنون که این را مینویسم از چندمین زمین خوردنمان در ارائه ی طرح میگذرد و دوباره دست به زانو زده ایم وُ یا علی گفته ایم وُ همت کرده ایم وُ طرح جدیدی در سر داریم... شاید قبول بیفتد و در مسیرش از چاله ها و دست اندازهای قبلی درسی گرفته باشیم و به امید خدا آغازش کنیم، که آغازش میشود مسیری جدید در دغدغه ها و استرس ها و طلب مطلوب جدید کردن از خداوندگارمان، الله...

شعر پاییزی

بهار من! بپذیرم به شعر پاییزی

و امان از این بوی پاییزی و آسمان ابری

که آدم نه خودش میداند دردش چیست ونه هیچکس دیگر

فقط میداند که هرچه هوا سردتر میشود

دلش آغوش گرم میخواهد....

بیقراری هایم پاییز میخواهد

و چشم های عاشقت

نگاهت را از من نگیر

این پاییز را عاشقم باش لطفا

- پرنسس - نخستین باران پاییز -

الا یا ایها الباران...

«پاییز بیاد حال آدما خوب میشه، آخه بارون میاد و خیس میشن...» پرنسس میگفت وُ باهم در حاشیه ی ولیعصر قدم میزدیم وُ بالا میرفتیم... درخت های سبز زیر نور ابرهای بنفش سما میکردند وُ ما منتظر چند قطره بارون...

برای ما که از پروانه ی هفته پیش به پیشواز پاییز رفتیم، منتظر موندن برای این منجی عزیز سخت شده وُ برای رسیدنش فقط به آسمون نگاه میکنیم وُ با هر سرد شدنش خوشحال تر میشم...

تماشای آسمون بنفش وُ درخت های رنگ آمیزی شده، روی نیمکت های خاطره انگیز پارک ملت برامون لذت بخشه وُ انگار اینجا خوشی های یک سالمون رو بیمه میکنیم وُ میریم به جنگ گرمای جهنمی تابستون تلخ... آسمون، تاریک تر از همیشه شده وُ ما دلمون کمی در کنار هم زیستن میخواد اما عقربه ها به زنگ دوازدهم نزدیک تر میشند وُ ما از ترس پایان این خوشی وُ جا موندن کفش بلورین، راه میفتیم ...

رود، می نواخت وُ ما میرقصیدیم وُ با خنده های پاییزی آب را سر ذوق می آوردیم... رقص ما همچون سمای درختان دیدنی وُ خنده  هایمان ناتمام بود... دست در دست هم، رو در روی هم، هماهنگ با موسیقی آب، تنها؛ زیر نور ماه... خیلی وقت بود که این مسیر مثل امشب دلچسب و دوست داشتنی نبود... خیلی وقت بود که فضا سنگین وُ خفه آلود بود؛ اما امشب باد پاییزی وزیدن گرفت وُ .......

پرنسس عزیزم، پاییزت مبارک.