خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «برف» ثبت شده است

شادباشِ گرمِ زمستان

عطرِ مینا در سرم می نواخت وُ پاسداران به نیمه رسیده بود، سپیدیِ دست نخورده ای پهنِ پیاده رو بود وُ کفش من، اولین لکه هایی که بر دلش می نشست؛ نمی دانم تا صبح تابِ چند پایِ دیگر را دارد اما می دانم آنقدر بر دلش لکه می گذاریم که می گذارد وُ می رود؛ می رود تا دوباره دلش به حال سیاهیِ روزهایمان بسوزد وُ سپیدی اش را شادباشمان کند.

عطر او، مرا کوچ میداد به ساعات باهم بودنمان... شمشادها تخت کشان وُ اَشجار دست به آسمان، نماز می بردند؛ تا بی نهایتِ نگاهمان فرشِ سپیدی پهن بود وُ بر سرمان شادباش می بارید. با سُرنای خوشِ سکوت می رقصیدیم وُ هِلال، هِلهِله میکرد. دستمان طعامی گرم بود وُ دلمان گرم از محبت؛ سرما در کمین وُ آشیانه، گرم به آذینِ آغوشِ نوعاشقان...

برف مهربان میبارید وُ حرفها، قدم هایمان را می شمردند وُ به لبخند بدرقه می کردند. دستانمان به یک مأمن وُ هر دو، گرم از یک لباس؛ من از کاپشنم که تن او بود، وَ او از حلقه ی آغوشِ من...

لحظه ی خداحافظی، وقتی دوباره کاپشنم را پوشیدم، از عطر تنَش مست شدم... رندانه در سرم می نواخت وُ مستانه گرم بودم از استشمام او...