لبْ دوختهها
- چهارشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۹، ۰۹:۳۷ ب.ظ
- ۰ نظر
آخ از این رازهای مگو... از این ناگفتههایی که هیچوقت گفتنشان نمیآید وُ لبت را میدوزد به هم از بس که خروجشان سخت است و شنیدنشان ناگوار.
اشرف مخلوقات که میشوی باید خودت را برای خیلی چیزها آماده کنی. برای حیات، رفاقت، شکست، جان دادن و مرگ... و در دل همه اینها راز مگوییست که سخت میشود زیست و ادامه داد ماموریت اصلی حیات را.
باید دروغ بگویی یا حداقل راست نگویی، باید پنهان کنی یا نشان ندهی، باید شاد باشی یا غمگین نباشی... باید خودت نباشی تا بتوانی در کنار آدمهایی که پرند از تناقض دوام بیاوری...
خودت... خودت در خلوت خودت طوفان بشوی وُ غرش کنی وُ بباری... بباری اما لب باز نکنی... سیر بباری وُ دلت پیر شود وُ چروک روزگار بر چشمهایت نشیند وُ لب باز نکنی از راز نهانِ همهکس غریبه.
کی میرسد وقتش؟ وقت آنکه بر فراز بلندترین برج بایستی، فریاد کنی هر چه در این سالها بر تو گذشته و بعد رها کنی خود را .... پرواز به سوی زمین با بالهایی که رازهایت به تو دادند و حین رهایی تنها مرور کنی همه آنها را، وَ چَشم ببندی وُ گوش ببندی به همهی نالهها وُ فریادهایی که تماشاچیان برای رهاییت سر میدهند...
فرود که آمدی دوباره زمان پرواز است. پرواز به سوی معبود و یارِ در انتظار نشسته...