خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پادگان» ثبت شده است

بیداری در گُنگ‌آباد

با صدای ضربه کلید روی در آهنی بیدار شدم، گیج بودم... دفعه اولی بود که با این صدا بیدار میشدم؛ نمی‌دونستم کجام، چشمهامو باز کردم و دل‌نوشته‌های درهم وُ شلوغ زیر تخت بالایی به چشمم افتاد؛ نمی‌دونم تا اون موقع که خوابم برد چندتاشونو خوندم اما هنوز تازه وُ نخونده میومدن...

کلید حالا ضربه میخورد به لبه‌های تخت‌های فلزی آسایشگاه وَ نزدیک‌تر میشد وَ من بی توجه به صدای سرباز یگان دوباره چشمهامو بستم و از لحظه‌ی ثبت نام تا تراشیدن مو وُ میدون سپاه وُ ترمینال شرق پشت پلکم حرکت کرد...

به خودم توی آینه نگاه کردم وُ با موهایی که همیشه نسبتا بلند بودند وُ حالت‌دار خداحافظی کردم. آرایشگر یه بند از خاطرات خدمت میگفت و از زرنگی‌ها و ترفندهایش، از گوشی بردن و فرار کردن، از مرخصی و برجک... پشت هم میگفت و دوستش کامل میکرد. من اما به دسته‌هایی که روی پیش‌بند می‌افتادند و به چهره‌ی جدیدی که نمیشناختمش خیره بودم....

کلید به لبه تخت خورد، صدا از آنجایی که خورده بود رسید زیر بالش وُ توی سرم پیچید، درد میگرن ناگهان شروع شد وُ من بی‌اعتنا به سرباز فقط نشستم وُ پایین تخت دنبال پوتین گشتم...

رگبار رادیو مازندران

رادیو مازندران روی مغزمان میکوبید و درست زیر آن بلندگوهای بدقواره و بدصدای پادگان، گوشی تلفن را به گوشم فشار میدادم تا از پس صدای سربازهای توی صف وُ مجری مازنی وُ خش‌خش‌هایِ گوشی صدای مینا را بهتر بشنوم و کمی از دلتنگیم کم شود. گفتم تازه رسیدیم و پرسیدم کجاست؛ انگار گریه کرده بود و خودش را جمع و جور میکرد تا به من انرژی بدهد، وَ من میگفتم ملالی نیست جز دوری شما؛ اما ته دلم چیز دیگری بود وُ از غربت آنجا نفسم تنگ شده بود وُ قلبم سنگین وُ گلویم متورم... 

فقط من اینجور نبودم و همه همدیگر را با بهت نگاه میکردیم. از کنار هم رد میشدیم به هم خیره میشدیم اما حرفمان نمی‌آمد، درمیان هم‌سن و سال‌ها وُ هم‌زبانهایمان غریبه بودیم... انگار همه در آرامش غروب جمعه آشفته بودیم و نمیدانستیم کجاییم و  به چه کار آمده‌ایم...

هوا نارنجی دلگیری شده بود و هرکدام بی‌قرار درگوشه‌ای از محوطه پادگان کز کرده بودیم و خیره به نقطه‌ای گنگ به رادیو مازندارن که هیچش را نمیفهمیدیم گوش میدادیم... انگار دلمان یک صدای آشنا میخواست، انگار دلمان یک چیزی میخواست شبیه آن که بیرون از آنجا بود... نمیدانستیم چه اما هوای آنجا هوای بیرون از درهای دژبانی نبود...

داشتم به کافه گردی‌های با مینا فکر میکردم که اگر تهران بودم قطعا امشب در گرامافون پاستا میخوردیم و از لبخند عیسی انرژی میگرفتیم و پیاده تئاتر شهر را گز میکردیم که انگار کائنات همه‌ی این دلتنگی‌ها را دست به دست به صدابردار رادیو رسانده بود و در دلگیرترین لحظه‌ی آنجا برایمان «سلام ای غروب غریبانه‌ی دل» را پخش کرد وَ هوای دلمان تَر شد از تورم گلویمان...

این نیز بگذرد

یک سال گذشت...  خیلی زود ... سریعتر از اون چیزی که فکرشو میکردم...

دقیقا سال پیش همین روزها فقط به فکر طی شدن روزها بودم و رسیدن آخر هفته و گرفتن این برگه های کم یاب... برگه هایی که از صدآفرین ها و هزارآفرین های سال اول ابتدایی عزیزتر بودن و به دست آوردنشون سخت تر و سخت تر...

لازم نبود آدم خوبی باشی یا کارهاتو خوب انجام میدادی... فقط قلق داشت ... قلقشو باید پیدا میکردی... ظرف میشستی، پا میکوبیدی، توالت میشستی، پا میکوبیدی، دستمال میکشیدی، پا میکوبیدی و یا ...

اون روزهای اول که همه چیز گنگ بودند، عین یه دنیای جدید با آدمهای عجیب و با زبونی غریب، فقط گیج و نگران توی چاردیواری پادگان دنبال یه همزبونی دنبال یه روزنه، دنبال یه چیزی که حالتو خوب کنه... دنبال همین برگه های کوچیک که توش بنویسن از همین امروز تا هر روز که دلت بخواد... بری و فرار کنی ... فرار کنی از اینکه هر روز سر یه ساعت مشخص یه کار مشخص انجام بدی، فرار کنی از کار نکردن از فیلم ندیدن از موسیقی گوش ندادن؛ فرار کنی از همه ی نداشته های لذتبخش دنیای بیرون اون چاردیواری...

اونجا فقط یادمیگیری چطور چشمتو به همه سختی ها ببندی و توی دلت بگی امروز هم شب میشه و همه ی اینها تموم میشن و فردا ... فردا ... (هی) فردا هم همینه.

امروز هم میگذره...