خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «متروی حقانی» ثبت شده است

آب وُ بی آتش

گاهی اوقات، دلت میخواد دستِ عشقتو بگیری وُ بری به جزیره ای که هیچ تعریفی از تو نیست؛ هیچ گذشته ای نداری وُ بشی یه آدم تازه... گاهی دلت میخواد گذشته ای نداشته باشی برای "مرور"... به صبح فکر کنی وَ به اون باریکه ای که قراره از پنجره بتابه...
متروی حقانی بودم... خیلی از وقت ها متروی حقانی هستم، خاطره های تلخ و شیرینی از این ایستگاه دارم... اما تلخ هاش عین اون یه دونه بادومیه که مزه ی اون همه شیرینی رو از یادت میبره.
پرنسس دیر کرده بود و من کلافه بودم، نه از دیر اومدن او. از "سیزده بدری" که از اینجا شروع شد... از سیزده بدرِ اسفندِ نود وُ یک بود که از اینجا وُ از همه ی سیزده بدرهای تهران متنفر شدم، حتی از عکس یادگاری هم...
مثل همیشه از کنار بزرگراه وَ از کنار پارک طالقانی قدم میزدیم، اما مثل دو غریبه؛ پرنسس جلوتر وُ من کمی عقب تر... پرنسس به چی فکر میکرد؟ نمی دونم!! اما من در این فکر بودم که چرا باز با خاطرات گذشته ام شبمونو سیاه کردم؟!! شب ما میتونست روشن تر از اینها هم باشه، وَ گرم در کنار آب و آتش.
خروجی "مدرس-شمال" رو که رد کردیم، دستهای سردم آهسته گرم شد، دستهای گرمش آب سردی بود که همه ی تشویش رو از ذهنم شست، عینهو این "شالهای بافتنی" که میگن "با آب سرد بشوئید".
خلوت تر از همیشه بود... ساکت وُ خلوت؛ آب به آسمون می تاخت وُ آتش، خفته در خواب زمستانی... گوشه ای نشستیم وُ مدرس از نگاهمون گذر میکرد، گاهی به اوج، گاهی به ...