خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آب وآتش» ثبت شده است

آب وُ بی آتش

گاهی اوقات، دلت میخواد دستِ عشقتو بگیری وُ بری به جزیره ای که هیچ تعریفی از تو نیست؛ هیچ گذشته ای نداری وُ بشی یه آدم تازه... گاهی دلت میخواد گذشته ای نداشته باشی برای "مرور"... به صبح فکر کنی وَ به اون باریکه ای که قراره از پنجره بتابه...
متروی حقانی بودم... خیلی از وقت ها متروی حقانی هستم، خاطره های تلخ و شیرینی از این ایستگاه دارم... اما تلخ هاش عین اون یه دونه بادومیه که مزه ی اون همه شیرینی رو از یادت میبره.
پرنسس دیر کرده بود و من کلافه بودم، نه از دیر اومدن او. از "سیزده بدری" که از اینجا شروع شد... از سیزده بدرِ اسفندِ نود وُ یک بود که از اینجا وُ از همه ی سیزده بدرهای تهران متنفر شدم، حتی از عکس یادگاری هم...
مثل همیشه از کنار بزرگراه وَ از کنار پارک طالقانی قدم میزدیم، اما مثل دو غریبه؛ پرنسس جلوتر وُ من کمی عقب تر... پرنسس به چی فکر میکرد؟ نمی دونم!! اما من در این فکر بودم که چرا باز با خاطرات گذشته ام شبمونو سیاه کردم؟!! شب ما میتونست روشن تر از اینها هم باشه، وَ گرم در کنار آب و آتش.
خروجی "مدرس-شمال" رو که رد کردیم، دستهای سردم آهسته گرم شد، دستهای گرمش آب سردی بود که همه ی تشویش رو از ذهنم شست، عینهو این "شالهای بافتنی" که میگن "با آب سرد بشوئید".
خلوت تر از همیشه بود... ساکت وُ خلوت؛ آب به آسمون می تاخت وُ آتش، خفته در خواب زمستانی... گوشه ای نشستیم وُ مدرس از نگاهمون گذر میکرد، گاهی به اوج، گاهی به ...

عشق به وقتِ فُلویی...

عابرِ پیاده ی حقانی رو اومدم اینور وُ وارد پارک شدم، گوشیمو درآوردم تا ببینم کجاست. بوق اول، بوق دوم، ... نخیر برنداشت. دوباره زنگ زدم، این بار در زیرصدایِ انتظار، صورتِ آدم ها رو هم نگاه میکردم بلکه بتونم پیداش بکنم... اما نه پیدا میشد و نه جواب میداد، از دلشوره به هول وُ وَلا افتاده بودم که خودش زنگ زد. گفت: «رو پل همتم»...

همت رو که رد کردیم، وارد پارکی شدیم که تا حالا ندیده بودمش، زیر پامون گلخونه بودوُ پرنسس تعریف میکرد که «گل عروس»ش رو از اینجا خریده(قبلاها با پدر و مادرش اومد وُ یه گلدون خرید، یه گل اکلیلی که حالا فقط یه شاخه ازش باقی مونده!!)پرنسس تعریف میکرد وُ من منتظرِ برگشتنِ نفسِ جامونده از ماراتونِ اون سرپارک به این سرپارک بودم تابرم بالای منبر(معمولا تو دو نفری هامون، من زبونم وُ ایشون گوش)

بعد از ایستادنمون کنارِ دریاچه وُ تمثیلِ قوی خوابیده به من(آخه شب ها زود میخوابم وُ پرنسس همیشه از این موضوع گله منده)، کنار دریاچه ی دیگه ای نشستیم به تماشا؛ او به پرواز وُ شیرجه ی ماهی ها، وَ من به ماهِ از معراج برگشته ام... دلِ تنگم که از دیدنش حسابی باز شد، نشستم به تعریف... وسطای تعریفم بودم که فهمیدم  هر جمله رو به دو شکل میگم؛ در همین حینِ تعریف، علت رو جویا شدم، دیدم تمرکز ندارم.(چرا؟ خب همه جا فلو بود دیگه...) وَ این از معدود دفعاتی بود که همزمان چند کار میکردم.

کفش به دست بودم که مادرم پرسید:«کجا؟» سرمو بالا آوردم به جواب دادن که دیدم صورتش فلوئه، (چیزی در حدود دو متر)، کفش روُ زمین گذاشتم وُ راهی اتاق شدم... نبود که نبود. برگشتم سمت هال، بازم نبود. این نبودنِ عینکِ من، کار رو به اونجا کشوند که جماعتی بسیج شدند به پیدا کردنش؛ اما نبود که نبود... بیخیال شدم وُ اومدم سمت پارک (وای که از فلویی شهر تا تماشای پرنسس، چه اعصابی از من خورد شد...)