خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدمت» ثبت شده است

یک وصال دو نفره

:

برگه مرخصی را که می دهند دستت بی قراری تا ساعت مقرر فرا برسد... زودتر می روی و جلوی در پادگان می ایستی، صبر میکنی تا این چند دقیقه هم تمام شود و دژبان امضا کند و در را برایت باز کند... و در این چند دقیقه بارها نظریه ی انیشتین برایت اثبات می شود، همانکه میگفت زمان برای موجودات متغیر است... آن پنج دقیقه انتظار برایت ساعت ها میگذرد انگار همه دست به دست هم دادند تا تو تا ابد در این پادگان پشت آن در های نرده ای بزرگ بمانی و رهایی انسان های آن طرف نرده ها را تماشا کنی...

از آنجا که بیرون می آیی خودت را مثل آن پلان های سریال ها میبینی که از بند رسته اند و تک تاکسی زردی رد می شود و دستی تکان میدهی و  فقط سوار می شوی. مهم نیست مقصد تاکسی کجاست فقط سوار می شوی تا بروی، بروی و دیگر اینجا نباشی، حتی یک ثانیه؛ که خدای نکرده یه وقت پشیمان نشوند.

شوق یار قدرت دودوتا چهارتا را ازت میگرد... دلت میخواهد فقط برسی... زمین و زمان را وصله میکنی که مسیر کوتاه شود و برسی... یک وصال دو نفره، یک بوسه، یک بغل و یک عاشقانه ی دونفره...

ملالی نیست جز دوری تو

:

روزهای خدمت کمی سخت می گذرد، نه آنکه آنجا فشاری هست و سختی، نه ؛ سخت می گذرد چون که گوشه ذهن و دلم جای دیگری است... آنجا نیست.

وقتی زیر سایه درخت نشستیم و مربی، اسلحه را باز و بسته می کند یاد تو میفتم، یاد کلکچال... یاد آن درخت سر به فلک کشیده ای که ساعتی نشستیم و خوش بودیم ...

 هر وقت از یک گوشه پادگان به گوشه دیگرش می روم، تمام فکرم به باجه تلفن است، به تو، به صدایت و به آن شب های پر ستاره ای که ملنگ خواب بودم و پیام های عاشقانه ات از لالایی دلنشین تر بود؛ و این روزها چه عطشی دارم برای صدای زیبایت، برای فقط یک سلام و خداحافظ... به ساعت نگاه میکنم، تا مچم از کنار دوخت شلوارم به جلوی صورتم برسد دعا دعا میکنم که کمی بیشتر وقت داشته باشم و از پس صف طولانی برآیم و زنگی بزنم... گاهی بر عقربه ها پیروزم گاهی مغلوب، گاهی دلشاد از این مارتن هر روزه و گاهی لعنت کنان به هرچه دوری و سربازی و جدایی است...

از روزش که بگذریم، شبش سخت تر است... دلت میخواهد مثل دیوانه ها به هیچ فکر نکنی و مدام بخندی و یادت برود کجایی و چند روز دیگر مانده... دلت میخواهد فقط صبح شود؛ صبح شود و روز دیگری برسد و شب شود و تمام شود این ماجرای جدایی...

اما نمیشود... نمی شود سرت را زیر پتو ببری و چشمانت را ببندی و تمام دلخوشی هایت جلوی چشمت رژه نرود... نمی شود پلک بزنی با هر پلکت قشنگی ها و رنگهای زندگی ات مرور نشود.

خدمت به جز اینهایش سختی ندارد اما اینها عذابند، عذاب الیم.

چقدر زود دیر میشه

همیشه این عنوان برام کلیشه ای بود... خب یعنی چی که چقدر زود دیر میشه، دست بجنبون که دیر نشه؛ بعد یاد مردن میفتادم... ماجرا برام بی معنی تر میشد... خب که چی؟! بالاخره هرکسی یه روزی میمیره...

این روزها استرسی دارم که کاملا برام ملموس شده که چقدر زود دیر میشه... یکم شهریور به آموزشی اعزام میشم و دوماه بعدش دقیقا میام همینجایی که الان نشستم؛ خدمتم رو همینجا انجام میدم، فقط دوماه نیستم اما همین کارها و برنامه هایی که گاهی برام خسته کننده ترین کار دنیا بود شدن عزیزترین و پرتعلق ترین مادیات دنیاییم؛ پرنسسم که بماند... هروقت که به تنهایی او فکر میکنم دلم میخواد خوابم ببره و اصلا به هیچی فکر نکنم... نزدیک یک هفته مونده و چقدر سخته .

امروز داشتم به مردن فکر میکردم... فکر مردن از اونجا تو سرم زد که یه عده برای داروی ضد سرطانی که توی برنامه سید معرفی شد سر و دست میشکوندن... برای یه عده شون مهم نبود که خوب میشن یا نه؛ دغدغه چند روز دیرتر مردن رو داشتن... آه... و من یاد خودم افتادم که حاضرم هرکاری کنم که به شهر خودم نزدیک تر باشم... هرکاری کنم که نرم، که زود تموم شه، که بذارن پاره وقت برم...

این یک هفته برای منی که فقط دو ماه از دنیام و تعلقاتم دور میشم سخته وای به حال اونی که... آه... چقدر زود دیر میشه روزگاری که ثانیه هاش دست خودمون نیست.