خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

۶ مطلب با موضوع «کمی غر غرو» ثبت شده است

قرن‌طینه

عجب روزهایی شده این لحظه های بی حوصلگی قرنطینه، این شمردن ثانیه ها و نگذشتن عقربه ها از پس هم... گشتن در خانه و بیکاری و بی حوصلگی، چرت های وقت‌و‌بی‌وقت - گاه‌و‌بی‌گاه؛ سرک در موبایل، هیچ نیافتن و ندیدن و نخواندن...

از حق نگذریم یک سالی منتظر این لحظه‌ها بودم که زمان را به بطالت طی کنم و نفس راحتی بکشم از اینکه فکر هیچ نباشم و فقط بگذرد.

اما حالا جانم به لبم رسیده و دلم کمی شلوغی و خفگی در زمان میخواهد...

 

منطقه پرواز ممنوع

دلم میخواهد یک کارمند دون پایه در پست‌ترین شرکت دولتی بودم و اینجا نبودم. دلم میخواهد یک مهندس قوزکرده پای یک کامپیوتر فکستنی بودم تا اینکه اینجا دوربین به دست در حال دویدن. دلم میخواهد یک جزء بی‌عرضه در یک اداره‌ی بوی نا گرفته بودم و ۸ تا ۱۶ کار میکردم تا اینکه بخواهم فکر کنم و خلاق باشم و تلاش کنم.

من خسته شده ام. خسته شده ام از دویدن به سمت علاقه، مهارت و خلاقیت. خسته شده‌ام از شب نخوابیدن و زیاد کار کردن. از مرخصی نداشتن و کار و تفریح را یکی کردن.

من دلم میخواهد زندگی را طور دیگر تجربه کنم. آنطور که وقتی مُردم در حسرت همه‌ی آرزوهای نرسیده و تلاش‌های نکرده باشم. و بخواهم طوری بمیرم که برایم بنویسند جوان ناکام؛ پیری را نبینم که نکند تا دم مرگ بارقه‌ی امید در دلم زنده باشد که شاید روزی دوباره برمیگردم و پرانرژی میشوم.

و شاید این یک استعفانامه باشد برای همه روزهایی که برایم روشن بودند و برایشان تلاش کردم، استعفانامه‌ای باشد برای همه‌ی خاکریزهایی که فتح کردم و تنها خراش برداشتم؛ این پرچم سپیدی است برای خاکریزی که مغلوبم کرد وَ زمینم زد.

پایان، جشنواره فجر ۳۸، روز چهارم

این روزها

چند روزه یه سری افکار شلوغ و پلوغ توی سرم وز وز می کنن و نمیدونم چجوری شب و روزم میگذره و دارم جلو میرم...

قرار دادم توی مراحل و آخرش به سر میبره و بالاخره بعداز چهار ماه به حقوق سه ماه گذشتم میرسم... اگر اون وام ازدواج نبود معلوم نبود چجوری بدون حقوق اوضاعم سپری می شد... قربونش برم محرمِِ امام حسین و اربعین و رحلت حضرت رسول انقدر مناسبتهای مهمیه که به خاطرش کار خلق الله رو سه ماه هم عقب بندازی هیچ عیبی نداره...

ریکاوری ویروسها

توی یه روزی که همه چیز میتونست خیلی خوب پیش بره یهو یه حرفی رو پیش میکشی که گند میزنه به همه ی حال خوبی که داشتم.

دوباره از گذشته حرف میزنی و همه ی احساسی که صبح داشتم رو خراب میکنی... چند ساعتی میگذره و ما بعد از مدت ها در کافه ی خاطره انگیزمون رو به روی هم میشینیم و مث همیشه پاستای خوشمزه سفارش میدیم که تو دوباره گذشته ی منو یادآوری میکنی و دوباره اتفاقات اون روزها تو سرم مرور میشه...

اتفاقاتی همشون فراموشم شده بود و همه ی حرفهات عین یه ریکاوری قوی بود، حالا دو روزه که عین یه سیستمی که ویروسهای قدیمیش برگشتن حتی فدرت لود شدن هم ندارم... دوباره باید ویندوزم عوض شه و برگردم به هفته های قبل که سرخوش بودم... سرم شلوغ بود اما خوشحال بودم که هستی و دارمت، خوشحال بودم از اینکه کارهام خوب پیش میره...

یه چیزهایی تو سرم هست که عین یه راز میمونه، هنوز کسی نمیدونه، دلم میخواد یه روز همشون رو برات تعریف کنم مینا... راز عوض شدن ویندوزم.

الان به شدت دپرس و درب و داغون انتظار تورو میکشم... ( به خاطر تو کار شهرداری رو کنسل کردم)

از شر اون خلاص شدیم گرفتار این یکی شدیم

محض اطلاع گروه جدیدی که باهم همکار شدیم و برای اون شبکه ی فیروزه ای رنگ جدید دارید تدارک میبینید بگم که: خورشید از شرق تهران طلوع میکنه نه جنوب... اگر دنبال تصویر جدیدی هستید یه سر به شمال شرق تهران بزنید تا فجر خورشید رو ثبت کنید و از چرکی آسمون تنفر انگیز جنوب شهر هم رها میشید...

من باب عصبانیت های ایجاد شده از آقای حرص درار2

«امیرحسین، خسته شدم»

نمیدونم چرا این روزهای اول تیر بدجوری قمر در عقرب شدن وُ یه روزش به اندازه یه هفته میگذره... اصلا حالم خوب نیست، حال پرنسس هم... نمیدونم چرا کم طاقتم، عجول شدم وُ عصبی... پرنسس هم هر روز تحمل میکنه به امید فردایی که بشم همون آدم سابق... :(

روزهام عجیب میگذره... انگار یه موش افتاده وسط دنده ی ساعت بزرگ زندگیم وُ هر دقیقه اش به یه وری وول میزنه وُ گاهی چرخدنده هاشو خورد میکنه و کُند؛ گاهی هم یه گوشه کز میکنه وُ میذاره راحت زندگیمونو بکنیم وُ از گذر عمر لذت ببریم، اون گوشه کز میکنه وُ از تماشای اینکه ما سیصد سال عمر اون کلاغ های خوش صدا رو تو یه لحظه زندگی میکنیم حرص میخوره وُ دوباره شروع میکنه به سائیدنِ این خوش رقصیِ دنده هایِ خوش تراشِ زندگیمون...

نمی دونم والا چه حکایتیه که لحظه ای باهمیم وُ لحظه ای در میدان نبرد مقابل هم... وَ بعد این پرنسس مهربونه که بالهای سپیدش رو به نشونه ی صلحِ الی ابد پرواز میده در سپیدی آسمون زندگی؛ وَ دوباره روشنی رو به چشمای سیاهم هدیه میده. آخ پرنسس...

به آهنگِ سمائش به معراج میروم ... و باران سیاهش به خاکم می راند