خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

خاطرات من

گاهی تلخ، گاهی شیرین

۱ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

عجب موج بلندی تو

امشب درست 24 ساعت از آخِرین شبی که زیر نخل های بلند نشسته بودیم وُ پرتغال تازه ای را با لذت می بوییدیم، میگذرد. چشم به آب داشتیم وُ بی هراس از آن، موج های عصبانی اش را نگاه میکردیم که پشت به پشت، به سوی ما حمله ور می شدند، وَ راست قامت وُ غرش کنان طوفان سر می دادند؛ وَ ما در آرامشِ پس از طوفانِ خود بودیم، گیج وُ منگ در خلسه ای عاشقانه... همه چیز برایمان قرمز بود؛ نخلها، پرتغال، دریا وُ حتی موج های الکی پر سر و صدایش... صدا؛ صدایی که نمی شنیدیم... صدایی جز سوت، سوت قطاری در دل تاریکی شب؛ سوت قطاری از استرس لوکومتیوران، سوت قطاری که گویی تپش قلب لوکومتیوران است در گذر از مارپیچ های کوهستان نیمه تاریک برفیِ قرمز... سوت قطاری که نوید صبح می دهد و برایت شنیدنی ترین موسیقی دنیاست...

امشب درست 24 ساعت از آخرین شبی که زیر نخل های سبز، چای در دست داشتیم وُ چشم در چشم دوخته بودیم، می گذرد. درون تو همچون دریای آن شب پر از طوفان بود وُ من چون ملوانی تازه کار جز طناب به عرشه بستن وُ تاب خوردن در این تلاطم سهمگین کاری بلد نبودم... نگاهم به آن همه وسعت وُ جذابیت تو بود؛ خروشان اما آرام؛ پرتلاطم اما چون نسیم سحری مواج... من همچون ملوانی تازه کار بر عرشه ی کشتی، زیر نخل های بلند،پرتغالی به دست در ظرف وجودت حل شده بودم، گویی منی نبود جز تو....

امشب درست 25 ساعت از آخرین شبی که سما کردیم می گذرد... دریا موج میزد و بادها می نواختند وَُ ما در آغوش هم سما میکردیم وُ فرشتگان گل سرخی بر سرمان پر پر می کردند... مست از بودن هم، مست از موسیقی شب، مست از عطر گل سرخ بودیم...

امشب درست 24 ساعت از آخرین شبی که رو به روی موج های بلند نشستیم و به کوتاهی شان خندیدم، می گذرد... درست 24 ساعت از آرامش پس از طوفان مواج تر از آن دریای خفته گون می گذرد... و درست 25 ساعت از پرتلاطم ترین سما دنیایمان می گذرد، پرنسس عزیزم...